دفترچه یادداشت

دفترچه یادداشت

۷ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

جنگ جهانیِ ادبیات (متنِ سخن‌رانی آقا رضای امیرخانی)
امروز پنج‌شنبه ٢٨ فروردین ٨٢ است  صحبتِ بعد از ظهرم برای بچه‌های تیزهوشِ فارغ‌التحصیلِ سمپاد، گروهِ فرهنگیِ شهید اژه‌ای، در موردِ حافظ است و علتِ مانده‌گاری‌اش. نامِ صحبت را گذاشته‌ام جنگِ جهانیِ ادبیات...


در عالمِ امکانِ جنگی وجود دارد حی و قیوم، زنده و پای‌دار. اتفاقا عالم‌گیر هم هست. وحشت‌ناک‌تر از حمله‌ی چنگیز، دهشت‌ناک‌تر از غلبه‌ی هیتلر، نفرت‌بارتر از سلطه‌ی امریکا...
چه جنگی است این؟ من اسمِ آن را می‌گذارم جنگِ جهانیِ ادبیات، اما مجازید آن را جنگِ جهانیِ هنر نیز بنامید، یا حتا جنگِ جهانیِ علومِ انسانی...
صدایش را در نیاورید، تنها جایی که جاه‌طلبی مجاز است، بل ممدوح است، بل که اصالتا واجب است، آن هم نه کفایی که عینی، همین عرصه‌ی هنر و علومِ انسانی است. در سایرِ علوم، اصلا این‌جوری نیست. ما هم پیکان می‌سازیم، هم زانتیا. برای جفتش هم توجیه داریم. اما در ادبیات، فقط بایستی کارِ خوب تولید کرد، حتا مونتاژ هم نه. تو اگر یک کپیِ خوب بزنی از فلان سایتِ کامپیوتری و یا فلان دست‌گاهِ مکانیکی، همه ازت تعریف می‌کنند، جایزه هم به‌ات می‌دهند. اما اگر در کمالِ خلاقیت شعری بگویی نزدیک به شعرِ حافظ، اگر به‌ات نگویند دزد، می‌گویند کارش خلاق نیست، ابداع ندارد. آقا! عالمِ هنر عرصه‌ی فردیت است. عرصه‌ی جاه‌طلبی است. تواضع در خلقِ ادبی بی‌معناست. بگویی من این بیت را نمی‌گویم که فلانی بگوید. این بی‌معنا است. اصلا مرامی هم در کارش نیست. این تفاوتِ علومِ انسانی است با علومِ تجربی. تفاوتِ مبنای فردیت با مبنای تکرار.
بگذریم. من در این مجال می‌خواهم دلیلی پیدا کنم برای غلبه‌ی حافظ. چرا حافظ می‌ماند؟ چرا دیوانش را کنارِ قرآن روی تاق‌چه پیدا می‌کنیم؟ همان‌گونه که قرآن در خانه‌ی غیرِمذهبی هم پیدا می‌شود، حافظ هم فارغ از مذهب به هر سوراخ و سنبه‌ای سرک کشیده است. چه‌گونه؟ این ضریبِ نفوذ چه‌گونه به دست می‌آید؟
علمای علمِ ادبیات، همان فسیل‌های دانش‌کده‌ای، فورا با معاییرِ ظاهری‌شان شروع می‌کنند به بررسی... شستاد در صدِ غزلیاتِ حافظ در وزنِ مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلات سروده شده است. زکی! تو برو سفارش بده به همین شاعرهایی که مثلِ دست‌گاهِ نان‌ماشینی شعر بیرون می‌دهند، دیوان برایت صادر می‌کنند، با صد و بیست درصد وزنِ مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلات.
می‌گوید نه، حافظ در صنایعِ ادبی، صورِ خیال، مجاز، استعاره... ابداعاتِ کثیری داشته است. خیر آقا، بنده خدا خواجو هم به قاعده‌ی یک وزارتِ صنایعِ سنگین توی شعرش صنعت دارد. اگر قرار به ابداعات بود، سبکِ هندی‌ها هم کلِ دیوانِ نازکِ حافظ را تا به حال دوهزار دفعه به رسمِ آدم‌خوارانِ زونی، ایلا اولا کرده بودند. قضیه به این کشکی هم جواب نمی‌گیرد. هیچ‌کدامِ این‌ها دلیل نمی‌شود که حضرتِ حافظ بقا پیدا کند. ماندنی شود... آهان. مثلِ این که یک عبارتِ جدید به کار بردیم. بقا. مانده‌گاری... من در جنگِ جهانیِ ادبیات بقا را نه علتِ پیروزی، که معادلِ پیروزی می‌دانم. نمی‌دانم موافقید یا نه؟
وقتی من امروز قصه می‌نویسم، مدام چهره‌ی حافظ را از آن بالاها می‌بینم که پوزخند می‌زند و می‌گوید شات‌آپ! نه با من که مثلا کارِ حرفه‌ای می‌کنم در عالمِ ادبیات، تو هم وقتی انشا می‌نویسی زیرِ سایه‌ی او هستی. اگر می‌بینی احساسش نمی‌کنی، برای این که نخواسته‌ای گردن فراز کنی. اگر خواستی روی پایت بایستی، ولو این که انشا خواندنی باشد در یک کلاس، آن وقت است که ناگهان برقِ شمشیرِ حافظ را می‌بینی که موهایت را به هم می‌ریزد. کمی اگر بیش‌تر قد کشیدی، می‌بینی همان عارفی که فریاد می‌کشد، منم که شهره‌ی شهرم به عشق ورزیدن، چنان از کمر به دو نیمت می‌کند که دیگر تا عمر داری، قد راست نکنی.
این زنده بودن چیست؟ زنده بودنی که ما را به یادِ صفتِ حی و قیوم ذاتِ ربوبی می‌اندازد؟
دیده‌ای حتما، بعضی اوقات کتاب‌های دیگری کنارِ آینه و شمع‌دان‌های ما را پر می‌کند. کتابِ فلان متفکرِ پوپری یا بهمان اندیش‌مند هایدگری. با یک حماقتِ بوش، یا جسارتِ هیتلر، کتاب از تاق‌چه، تالاپ می‌افتد در زباله‌دانیِ تاریخ. بوش که گند می‌زند، پوپر و پوپری شروع می‌کنند لرزیدن، هیتلر که حمله می‌کند، هایدگر و هایدگری عزا می‌گیرند. امروز در میانه‌ی هجمه‌ی امریکا کجا شدند اندیش‌مندانِ پایانِ تاریخی از جنس فوکویاما؟ همین مترجمانِ وطنیِ مدافعِ لیبرال دموکراسی؟ لالمانی گرفته‌اند آقا! خفقان!!! اما چه‌گونه است که این دیوانِ لاغر باقی می‌ماند؟ چه دارد این دیوان که با این بادها نمی‌لرزد؟ صدایش را در نیاورید، چیزی شبیه به کتاب‌الله در او هست...
من بر آنم که امروز بگویم ماناییِ حافظ، ماناییِ سعدی، ماناییِ هر هنرمندِ دیگری، به هیچ عنوان با تکنیکِ هنریِ وی نسبتی ندارد. مانایی به چیزِ دیگری باید متصل باشد. و یبقی وجه ربک، ذوالجلالِ و الاکرام. من برآنم که بگویم هر صفتِ ممتازه‌ای نسبتِ وثیق دارد با یکی از اسمائ الله. یعنی ماناییِ حافظ وصل است به ماناییِ ذاتِ ربوبی... هان پس بگو، وقتِ ما را گرفتی که بیانیه صادر کنی، شعار بدهی، ایدئولوژی بِجَوی... نه آقا. من این گونه نمی‌گویم. شعرِ جاهلی هم مانده‌گار است. اما شعری که نسبتش را با ذاتِ ربوبی مشخص کرده باشد. چه مومن چه کافر، در هیچ دوره‌ای از تاریخ، متاعِ کفر و دین بی‌مشتری نیست. یا کافر باش، یا متدین، اگر به طلبِ مانایی هستی به حاقِ حقیقت ایمان یا کفر مومن باش. مذبذب نباش...
بگذریم. زیاد گفتیم. حالا این‌ها که گفتی فرضیه بود. فرضیه یعنی یک مدلی از عالمِ واقع. باید آزمایش شود. چه‌گونه می‌گویی که حافظ به چنین صفتی متصف است؟ باز هم می‌خواهی از حافظِ قرآن بودنش بگویی؟ از فقیه بودنش بگویی؟ خب با آن‌ها که از می‌خواره بودنش گفته‌اند چه خواهی کرد؟
خیر. من چنین خبطی مرتکب نمی‌شوم. واقعِ امر آن است که اصالتا رابطه‌ی شرقی با اثر دم‌خور است و نسبتِ روحِ موثر حینِ خلقِ اثر با حقیقتِ مطلق، نه زنده‌گی‌نامه‌ی کرونولوژیکالِ موثر. از موثر به اثر رسیدن یک فهمِ غربی است. غربی است که خیال می‌کند با چاقوی جراحی و اتاقِ روان‌کاوی همه‌ی رازها را می‌گشاید. ما اصالتا دیوانه‌ی همان تحیر و رازیم. رب زد نی حیرتی!
برای اثبات چه می‌گوییم؟ نحن ابنائ الدلیل! من برای آوردنِ ادله از شعرِ حافظ استفاده می‌کنم، نه از خودِ حافظ. آن هم از گوشه‌ای به فراخورِ بضاعتم. چیزی که احساس می‌کنم مغفول مانده است. اتفاقا از دیدِ شهید مطهری هم در تماشاگهِ راز پنهان مانده است...
من فقط به یک لغت در شعرِ حافظ استناد می‌کنم تا گوشه‌ای از چارچوبِ فکریِ محکم و استوارِ حافظ را نمایان کنم. قطعا شما نیز می‌تواند با کمی تدبر و تعمق گوشه‌های دیگری را کشف کنید، که بفهمید بابا حافظ را شستاد در صد مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلات نگه نداشته است...
 با خواندنِ یکی دو بیت جرقه‌ای به کله‌مان زد و افتادیم دنبالش. به مددِ سرچ‌ها (جست‌جوهای کامپیوتری) که با تنبلیِ ما جور در می‌آید، نشستیم به جست‌جو. پیرامونِ یک لغت. فقط یک لغت. من به ذهنم رسید که حافظ از "مدعی" مفهومِ عمیق و فکریِ خاصی را دنبال می‌کند. تمامِ غزلیاتِ حاویِ این لغت را ردیف کردم. (البته این کار را آشوری نیز انجام داده است.)
مدعی کیست؟ 
به رغمِ مدعیانی که منعِ عشق کنند، جمالِ چهره‌ی تو حجتِ موجهِ ماست.
منعِ عشق می‌کند.
با مدعی مگویید اسرارِ عشق و مستی، تا بی‌خبر بمیرد در رنجِ خودپرستی.
خودپرست است. چرا؟
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار 
که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند
اهلِ رحم نیست. انگار یک کمی هم خشک است. دگم است. 
دردم نهفته به ز طبیبانِ مدعی، آن به که از خزانه‌ی غیبش دوا کنند...
اِ! پنداری اهلِ طبابت هم هست. دعویِ طبابت هم دارد. پس اصالتا ما برای همین با او کار داریم. 
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوش‌تر کز مدعی رعایت
روبه‌روی حبیب است، اما اهلِ رعایت هم هست این بابا. 
شاهِ ترکان سخنِ مدعیان می‌شنود
شرمی از مظلمه‌ی خونِ سیاووشش باد
مریدباز هم هست. مرید هم دارد.
حدیثِ مدعیان و خیالِ هم‌کاران
همان حکایت زردوز و بوریاباف است
کارش هم شبیه به ماست. مرید باز، اهلِ طبابت، اهلِ هدایت، اهلِ حرف... اما به اندازه‌ی زردوز و بوریاباف با هم تفاوت داریم، اگر چه هر دو اهلِ بخیه‌ایم...
چو حافظ گنجِ او در سینه دارم
اگر چه مدعی بیند حقیرم
یعنی با این همه ما را تحویل هم نمی‌گیرد...
مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش
کلکِ ما نیز و زبانی و بیانی دارد
ای بابا! سخن‌دان هم هست. حرف هم می‌زند.
حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدعی
هیچش هنر نبود و خبر نیز هم نداشت.
پس هنر ندارد، اما حرف می‌زند... شبیهِ آن شاعرانی که مغلوب شده‌اند. راستی این خبر چیست؟ در عالمِ احادیث خبر یعنی آن چه که از غیب به ما رسیده است... با مدعی مگویید... تا بی‌خبر بمیرد
اما کیست این مدعی؟
در ازل پرتوِ حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوه‌ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
عقل می‌خواست کزین شعله چراغ افروزد
برقِ غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگهِ راز
دستِ غیب آمد و بر سینه‌ی نامحرم زد
حالا شد. حالا می‌فهمی که مدعی کیست. مدعی کسی است که در عالمِ غیب نامحرم است. خب! ما همه نامحرمیم، آینه در کربلاست. جز ذاتِ ربوبی کسی از عالمِ غیب چیزی نمی‌داند. لا یعلمه الا هو. به رسولش هم فرمود که بگو انی ما اعلم الغیب. درست که به غیب علم نداریم، علمِ غیب پارادوکسیکال است، اما شارعِ مقدس چیزِ دیگری از ما خواسته است، الذین یومنون بالغیب. ایمان بیاورید به غیب... ایمان یعنی چه؟ علم را می‌دانیم، اما ایمان یعنی چه؟...
به رغمِ مدعیانی که منعِ عشق کنند، جمالِ چهره‌ی تو حجتِ موجهِ ماست. این حجتِ موجه اصطلاحِ منطقیون است. حجت یا نقلی است، یا عقلی. حجتِ عقلی وثیق‌تر است. اگر قابلِ توجیه هم باشد، می‌شود بالاترینِ حجت‌ها، می‌شود حجتِ موجه. حافظ جمالِ چهره‌ی او را گفته حجتِ موجه... نگاه کن ببین چه کار کرده است؟ چه بازی‌ای در آورده است با این لغت...
دعوای داخلیِ دین‌داران همیشه سرِ این قضیه بوده است. یعنی نگاهِ به غیب...
مدعی خواست که آید به تماشاگهِ راز
دستِ غیب آمد و بر سینه‌ی نامحرم زد
یا
دردم نهفته به زطبیبانِ مدعی
آن به که از خزانه‌ی غیبم دوا کنند
یا
رازِ درونِ پرده چه داند فلک خموش
ای مدعی نزاع تو با پرده‌دار چیست
مدعی را کم کم می‌شناسیم. دور و بر خودمان هم می‌توانیم نشانش بدهیم. کسی که خیال می‌کند با عقلِ جزئ‌نگرش همه‌ی رازهای عالم را در یافته است. زیاد داریم دور و بر...
ما چه داریم جلوِ مدعی؟
گر من از سرزنشِ مدعیان اندیشم، شیوه‌ی مستی و رندی نرود از پیشم
سر تسلیمِ من و خاکِ در می‌کده‌ها
مدعی گر نکند فهم، سخن گو سر و خشت
اصلا فهم نمی‌کند حرفِ ما را. کاری با کارش نداریم. اصلا چیزی قابلِ بحث نداریم با او. یعنی جایی برای مجادله نداریم. قوانینِ بازی‌مان یک‌سان نیست. مثلِ این است که بخواهیم خداداد عزیزی را بیاندازیم با رضازاده که نه فوتبال بل شطرنج بازی کنند. ما اصلا ربطی به هم نداریم.
حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است
از همان غزلی که اولش با خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است. همان که اولش به سخره می‌گیرد برهانِ نظم را، آخرش هم که برهانِ علیت را ایلا اولا می‌کند...
هم‌چو حافظ به رغمِ مدعیان، شعرِ رندانه گفتنم هوس است
یعنی کارِ خودت را بکن تو. بی‌خیال...
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی، تا بی‌خبر بمیرد در رنجِ خودپرستی.
مدعی چیزی نیست بر وزنِ فاعلن که در مفاعلن فعلاتن جایی داشته باشد. مدعی یک حقیقت است، یک شخصیت است. با پرسونیفیکشنِ دقیق و عمیق. این چارچوبِ فکری است، این چارچوب داشتن است که حافظ را مانده‌گار می‌کند... ببینید من تفسیر کردم شعرِ حافظ را با حافظ. رابطه‌ی غیب را با مدعی در شعرِ حافظ. دقیقا ماننده‌ی قرآن که با قرآن قابلِ تفسیر است، همان‌‌گونه که علامه طباطبایی می‌گفت.
حالا جرات می‌کنم بگویم که ساقی هم در شعرِ حافظ یعنی امیرالمومنین، بلبل هم یعنی ابی‌عبدلله. بلبلی برگ گلی خوش‌رنگ و قصه‌ی علی اصغر، صوفی هم در بسیاری مواردِ حقیقتِ محمدی است... آن تلخ‌وش که صوفی ام‌الخبائثش خواند... این ظاهرش، باطنش هم جایش این‌جا نیست..
بروید به دنبالِ مفهومِ ستاره در شعرِ فروغ باشید، تا برسید به ستاره‌های مقوایی... ببینید فروغ چه‌قدر زیبا نسبتش را با ایمان که در ستاره جلوه می‌کند، روشن می‌کند. برای همین شعرِ فروغ هم می‌ماند...
بروید دنبالِ چارچوبِ فکری. تکنیک فرع است. بروید دنبالِ شناختِ حقیقتِ عالم، معرفت به اسمائ خداوند، بقیه پوچ است. دو روز هم مانده‌گارتان نمی‌کند. به ضرب و زورِ بنیاد و موسسه و جایزه‌ی مرحوم و شادروان که آدم ماندنی نمی‌شود. به ضرب و زورِ نقد و معرفی و مصاحبه‌ی بر و بچه‌های پسرخاله‌ی مطبوعاتی هم ایضاً. فقط دست‌گاهِ فکری و حقیقتی که شاید کشف کرده باشد... مخاطب شاید نفهمد، اما آگاه یا نیاگاه گرفتارِ دست‌گاهِ فکریِ آفریننده می‌شود. وقتی هنر عمیق شود، نه مخاطب، که آفریننده نیز، نیاگاه، گرفتارِ دست‌گاهِ فکریِ خودش می‌شود... پس در پایانِ مقال، به سلامتی نه پست‌مدرن داریم، نه ساختارشکنی، نه اصلاحات، نه حفظِ ارزش‌ها... هیچ نداریم مگر مجاهده در کشفِ حقیقت. که فرمود الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا‍!
والسلام
۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۱:۵۶
سیاهه‌ی صدتاییِ رمان (از آقا رضای امیرخانی)
اولا صد تا بیش‌تر شد، گفتیم صد و ده تا بشود تیمنا و تبرکا، آن هم نشد! می‌توانید خودتان تا صد و ده را پر کنید. ثانیا برای بعضی از کتاب‌ها که ترجمه‌های متعدد داشت، ترجمه‌ی به‌تر را -به انتخابِ خودم!- برگزیدم. ثالثا نه کسی با خواندنِ رمان بی‌دین می‌شود، نه دین‌دار، این هر دو، کارِ آخوند است! رابعا این‌چنین سیاهه‌ای را آن‌چنان که پیش‌تر گفته‌ام، قدیم‌ها ناصرزاده‌ی عزیز به ما -به دوستانم و نه به من!- پیش‌نهاد کرده بود، اما از آن‌جا که سیاهه‌ی وی را نیافتم، سیاهه‌ی خود را نوشتم، که یحتمل حذف و اضافاتی دارد. خامسا شاید بعضی از رمان‌های تازه منتشر شده مثلِ "سورِ بز" از دستم در رفته باشند، اما از آن‌طرفِ قضیه شاید بعضی از رمان‌های قدیمی را نیز فراموش کرده باشم، مثلِ "هکلبری فین" یا "تام سایر". این به آن در. سادسا در این سیاهه‌ی رمان، کتاب‌هایی وجود دارند که اصالتا رمان نیستند، مثلِ "هفت روزِ آخر" رضا بایرامی. سابعا اگر پنج دقیقه‌ی دیگر به من وقت می‌دادند، نامِ بیست رمانِ دیگر را اضافه می‌کردم، و یحتمل نامِ ده کتاب را نیز حذف. اما به هر رو شما می‌توانید مطمئن باشید که از این صد و اندی، دستِ کم پنجاه تا را باید (حتا در دورانِ سپری‌شده‌ی بایدها و نبایدها!) باید خواند... ثامناً -که خیلی سخت است- همان هشتماً! بعضی از جاهای خالی را که بدجوری توی ذوق می‌زد با توضیحاتی بی‌ربط پر کرده‌ام. ترتیب هم کاملا تصادفی است. تاسعاً این قلم آن‌قدر از استعداد و فروتنیِ توامان برخوردار می‌باشد که کارهای خودش را در این سیاهه نیاورده باشد. منتقدانِ گرامی بی‌جهت دنبال‌شان نگردند!!!

 

ردیف
نام کتاب نویسنده مترجم ناشر توضیح
١
خانواده من و باقی حیوانات جرالد دال     رابطه‌ی رمان و تجربه‌ی شخصی چشمه
٢
خداحافظ گاری کوپر رومن گاری        رومن گاری حتا اگر فقط همین یک کتاب را نوشته بود، باز هم عشقِ من بود!
 
٣
 لیدی ال  رومن گاری مهدی غبرایی   ناهید  
٤
اگر شبی از شبهای زمستان مسافری... ایتالو کالوینو  لیلی گلستان    بی‌نظیر است. اما بگذارید برای رمانِ پنجاهم به بعد
٥
شوالیه ناموجود ایتالو کالوینو  شهدی چشمه  
٦
مارکو والدو  ایتالو کالوینو نوجوانانه  سروش  
٧
جنگ و صلح لئو تولستوی  حبیبی   متاسفانه امسال هنوز نخوانده‌امش. برای بار پنجم البته!
٨
آنا کارنینا لئو تولستوی      
٩
برادران کارامازف  فئودور داستایوسکی     جهانی گنده‌تر و پیچیده‌تر از جهانِ بزرگ و پیچیده‌ی ما!
١٠
قمارباز فئودور داستایوسکی      
١١
مرشد و مارگریتا میخائیل بولگاکف  عباس میلانی   تنویر  
١٢
داستان پداگوژیکی آ. ماکارنکو      بخوانیدش، اگر در مدرسه درس داده‌اید و با بچه‌ها دوست بوده‌اید حتا اگر در مدرسه درس خوانده‌اید و با معلم‌ها دشمن بوده‌اید.
١٣
١٩٨٤ جرج ارول صالح حسینی    
١٤
کاتالونیا جرج ارول عزت‌الله فولادوند    در تبدیلِ خاطره به قصه.
١٥
قلعه حیوانات جرج ارول     اولین داستانی است که من خواندم به زحمت البته اما در اوایلِ دوره‌ی دبستان.
١٦
پیرمرد و دریا ارنست همینگوی نجف دریابندری   پایینی قشنگ‌تر است.
١٧
وداع با اسلحه ارنست همینگوی      
١٨
خوشه‌های خشم جان استاین بک      
١٩
موش‌ها و آدم‌ها جان استاین بک      
٢٠
پایان سلطنت کوتاه پیپن چهارم جان استاین بک     بخوانید تا ببینید شکستنِ آرمان‌های یک چپِ امریکایی را. مانیفستِ شکست.
٢١
جنگل اپتون سینکلر      
٢٢
ناطور دشت جی.دی. سالینجر محمد نجفی   بخوانیدش اگر١٨ساله‌اید یا١٨ساله بوده‌اید، یا خواهید  شد.
٢٣
بالاتر از هر بلندبالایی جی.دی. سالینجر      
٢٤
فرانی و زویی جی.دی. سالینجر      
٢٥
دنیای شگفت‌انگیز نو آلدوس هاکسلی سعید حمیدیان کارگاه هنر  
٢٦
خشم و هیاهو ویلیام فاکنر صالح حسینی    
٢٧
 زنده به گور ویلیام فاکنر نجف دریابندری    از رمانِ پنجاهم به بعد به درد می‌خورد.
٢٨
لبه تیغ سامرست موآم      در زمانِ خودش خیلی تاثیرگذار بود.
٢٩
بیلی بتگیت  ادگار لارنس دکتروف  بهزاد برکت   مدرن در عینِ ساده‌گی.
٣٠
سلاخ خانه شماره پنج کورت ونه‌گات جونز ع.ا. بهرامی    
٣١
نام گل سرخ اومبرتو اکو    شباویز  
٣٢
شاه‌زاده کوچولو  آنتوان دو سنت اگزوپری احمد شاملو   فقط به این دلیل که مترجم به متن وفادار نبوده، خیلی کار خوبی از آب در آمده است.
٣٣
پرواز شبانه آنتوان دو سنت اگزوپری پرویز داریوش   اساطیر  
٣٤
سیمای زنی در میان جمع هاینریش بل  مرتضی کلانتریان  آگه  
٣٥
سیمای مرد هنرآفرین در جوانی جیمز جویس     دستت چو نمی‌رسد به اولیس دریاب کنیزِ مطبخی را
٣٦
دوبلینی‌ها جیمز جویس      
٣٧
بنال وطن  آلن پیتون سیمین دانشور خوارزمی  
٣٨
نوشتن همین و تمام مارگریت دوراس  قاسم رویین  نیلوفر  
٣٩
 امیلی ال مارگریت دوراس  شیرین بنی احمد چکامه  
٤٠
عاشق مارگریت دوراس  قاسم رویین  نیلوفر  
٤١
مون بزرگ  آلن فورنیه  مهدی سحابی مرکز  
٤٢
زوربای یونانی نیکوس کازانتزاکیس     بی‌نظیر، خاصه دیالوگ‌های زوربا مطمئن باشید که از فیلمش قشنگ‌تر است.
٤٣
مسیح بازمصلوب نیکوس کازانتزاکیس      
٤٤
رفیق اعلی کریستیان بوبن پیروز سیار    یک کارِ متفاوت.
٤٥
بیگانه  آلبر کامو  جلال آل احمد    
٤٦
دنیای سوفی  یوستین گاردر      
٤٧
دنیای تئو کاترین کلمان مهدی سمسار    
٤٨
والس خداحافظی میلان کوندرا عباس پژمان    البته از شخصیتِ کوندرا بدم می‌آید...
٤٩
خانواده جولای نادین گوردیمر  لیلی مصطفوی    
٥٠
فضیلت‌های ناچیز ناتالیا گینزبورگ محسن ابراهیم   قصه نیست، اما بی‌نظیر است.
٥١
 شهر و خانه ناتالیا گینزبورگ  محسن ابراهیم    
٥٢
والنتینو ناتالیا گینزبورگ سمانه سادات افسری    
٥٣
دیروزهای ما  ناتالیا گینزبورگ      
٥٤
سفر به انتهای شب  فردینان سلین     جلال از این کتاب به نیکی یاد کرده است. نسبتِ تجربه با رمان...
٥٥
جزیره  روبر مرل  فرهاد غبرایی    
٥٦
مرگ کسب و کار من است روبر مرل  احمد شاملو    
٥٧
خرمگس اتل لیلیان ونییچ      امیرکبیر
٥٨
سیذارتا هرمان هسه  پرویز داریوش   هسه برای نوجوانی عالی است.
٥٩
اسپرلوس هرمان هسه  پرویز داریوش    
٦٠
دمیان هرمان هسه      
٦١
آتالا و رنه شاتو بریان     عاشقانه‌ای اروپایی رمانتی‌سیسم مفرط.
٦٢
ابله فئودور داستایوسکی      
٦٣
جنایت و مکافات فئودور داستایوسکی      
٦٤
اینجه ممد(سه گانه آن سوی کوهستان) یاشار کمال   زمان  یواشکی با کلیدر مقایسه‌اش کنید.
٦٥
اگر مار را بکشند یاشار کمال  رضا سیدحسینی    
٦٦
آوریل شکسته اسماعیل کاداره قاسم صنعوی    
٦٧
 ژنرال ارتش مرده اسماعیل کاداره  مجید حاتم    
٦٨
موز وحشی ژوزه مارو د واسکونسولوس عباس پژمان    پیرمرد دروغ‌گویش حرف ندارد.
٦٩
ژنرال در هزارتوی خود گابریل گارسیا مارکز      
٧٠
عشق سالهای وبا گابریل گارسیا مارکز      
٧١
وصیتنامه اسپانیایی آرتور کویستلر سیروس سهامی    
٧٢
دروازه‌های بهشت خولیو کورتازار بهمن شاکری    
٧٣
 پوست انداختن کارلوس فوئنتس عبدالله کوثری   روایتی غریب...
٧٤
کوری ژوزه ساراماگو مینو مشیری    
٧٥
پدرو پارامو خوان رولفو احمد گلشیری   بی‌نظیر. بخورد تو سرِ ما بچه‌مسلمان‌ها
٧٦
کتابخانه بابل خورخه لوییس بورخس کاوه سیدحسینی    
٧٧
تس تامس هاردی     مثلِ نقاشیِ آب‌رنگ...
٧٨
داستان‌ دو شهر چارلز دیکنس      
٧٩
مادام بواری گوستاو فلوبر     هنوز صحنه‌ی بازار مکاره و صحنه‌ی سم خوردن را به یاد دارم...
٨٠
بلندی‌های بادگیر  امیلی برونته      
٨١
هملت شکسپیر      
٨٢
نان و شراب ایگنیاتسیو سیلونه     یواشکی مکتب دیکتاتورها را هم بخوانید، رمان نیست...
٨٣
فونتامارا ایگنیاتسیو سیلونه      
٨٤
پابرهنه‌ها زاهاریو استانکو  احمد شاملو    
٨٥
پزشک دهکده فرانتس کافکا      رمان نیست! اما زیباست...
٨٦
کلیدر محمود دولت آبادی      
٨٧
جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی      
٨٨
 روزگار سپری شده مردم سالخورده محمود دولت آبادی     خیلی به‌تر است از کلیدر به لحاظِ روایت منتقدان این کار را نابخردانه تحویل نگرفتند، نتیجه‌اش: سلوک که...
٨٩
سووشون  سیمین دانشور     دروغ‌چرا؟ روزی که سووشون را خواندم با چیزی به نامِ رمانِ ایرانی آشنا شدم.
٩٠
مدیر مدرسه جلال آل‌احمد     این همه کتاب، آن‌وقت اسمی از جلال نیاید؟ هیهات ما ذلک الظن بی!!!
٩١
شازده احتجاب هوشنگ گلشیری     کاش تعلیقِ اخوت قبل از این کار نوشته می‌شد. تعلیق فقط فضل تقدم ندارد.
٩٢
همسایه‌ها احمد محمود      
٩٣
مدار صفر درجه احمد محمود      
٩٤
سفر به گرای ٢٧٠ درجه  احمد دهقان     شاید به‌ترین رمان جنگ.
٩٥
پستی محمدرضا کاتب     به نظرم از هیس به‌تر باشد. ٥٠ ص اولش بسیار خوب است. بقیه‌اش اِی...
٩٦
هفت روز آخر محمدرضا بایرامی      رمان نیست، اما هر نویسنده‌ی ایرانی باید بخواندش.
٩٧
مثل همه‌ی عصرها زویا پیرزاد      از چراغ‌ها را... به‌تر است. راستی رمان نیست‌ها!!
٩٨
ثریا در اغما اسماعیل فصیح     فقط به خاطر دوستم فروزانفر!
٩٩
ویکنتِ شقه شده  ایتالو کالوینو      
١٠٠
خانواده‌ی تیبو        یک کارِ سیاسی اما زیباو انسانی.
١٠١
سنگ صبور صادق چوبک      
١٠٢
        این‌جا قبلا بوف کور را نوشته بودم. اما خودم اصلا دوستش ندارم. برای همین خطش زدم.
١٠٣
بارون درخت نشین ایتالو کالوینو      
١٠٤
سنگ‌اندازانِ غارِ کبود داوود غفارزادگان   سوره مهر  
١٠٥
روی ماه خداوند را ببوس مصطفا مستور   مرکز  
١٠٦
مرغان شاخسارِ طرب کالین مک کالوی      از پرنده‌ی خارزار به‌تر است.
١٠٧
صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز     رمان را از مرگ اروپایی نجات داد...
١٠٨
مجمع الجزایر گولاگ  الکساندر سولژنیستین      
١٠٩
مسخ فرانتس کافکا     یک‌هو درباره مسخ ناباکوف را هم بخوانید.
١١٠
         
۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۲:۰۴

دیشب -پنج‌شنبه شب- جلسه‌ی آخرِ ماهِ هیاتِ‌مان بود؛ هیاتِ خدمت‌گزارانِ اهلِ بیت، ان‌شائ‌الله! پای‌دارترین چیزی که از بر و بچه‌های ما به جا مانده است، از میانِ جشن‌واره‌ها و شبِ شعرها و المپیادها و مسابقه‌ها و کارسوق‌ها و مسافرت‌ها و مدال‌ها و رتبه‌ها و پست‌ها و مقام‌ها و جایزه‌ها و... دیر شروع کردیم و دیرتر هم تمام کردیم و کمیلی خوانده شد و به غذای نذریِ هیات اطعام شدیم و بعضی رفتند و... یک‌هو دیدیم حالِ همه‌مان خراب است. بغض گلوهامان را انگار گرفته بود. احمد آقای محبیِ آشتیانی که در روزگارِ غربتِ فتنه، شب‌هایی می‌رسید که تنها تکیه‌گاهِ من، قامتِ بلندش بود، ساعت را نگاهی کرد و گفت شب از نیمه گذشته است، عاشورا بخوانیم.

وه که چه زیارتِ عاشورایی بود... می‌دانی، بینِ خودمان باشد، حتا مشتری‌های خدا نیز آن ساعتِ شب، کمیل‌شان را خوانده بودند و رفته بودند. فقط مانده بودند مشتری‌های ابی‌عبدالله... مشتری‌های یوسفِ فاطمه! مشتری‌های خدا به همان "ان تهب لی فی هذه اللیله و فی هذه الساعه" که می‌رسند، کارشان تمام می‌شود با درگاهِ الهی. مردانه‌گی می‌کنند و تا پایانِ دعا را صبر می‌کنند. خدا اجرشان بدهد. اما مشتریانِ ابی‌عبدالله جورِ دیگری هستند... سرشتِ من ملکِ خلق آن‌چنان نسرشت، که التماس کنم ای خدا بهشت... بهشت...
احمد آقا از خصائصِ شیخِ شوشتری می‌خواند. آن‌جا که با طرائف و ظرائفی احکامِ فقهی یا آیین‌نامه‌های اداریِ ورود به بهشت را با حماسه‌ی حسینی در هم می‌آمیزد...  حتا فقط برای فهمِ این‌گونه متون نیز باید ریاضت کشید و ریاضت نیست مگر نوکری... به داغِ بنده‌گی مردن بدین در، به‌جانِ او که از ملکِ جهان به...
میانه‌ی زیارت بودیم، زیارتی که شاید فردا روز تجدیدِ چاپش کنند در ورسیونِ بی‌لعن و بی‌نفرین! با خودم فکر می‌کردم که به فرضِ محال اسلامی داشتیم با همه‌ی آن‌چه هست، فقط بدونِ ابی‌عبدالله... آن وقت چه کسی جلوِ امریکا می‌ایستاد؟

***

بگذریم، چند باری در طولِ زنده‌گی‌ام این حالِ خوش را بیرون از مسجد و هیات و مواقفِ مشخصِ مذهبی نیز داشته‌ام. از آن‌هایی که یادم مانده است، یک‌بار شش سالِ پیش بود، در طلائیه؛ ستادِ تفحص. وقتی میر فیصلِ باقرزاده ایستاده بود کنارِ خاک‌ریزی و سرِ شهدا داد می‌کشید که: "بس است، چه‌قدر نازتان را بخرم؟ خسته شدم دیگر! چه‌قدر قایم‌باشک بازی..."
دشتِ بی‌آب و علف ناگاه در مقابلِ چشمانم رنگ عوض کرد. انگار پیراهنِ خاک‌آلودش را در آورد. گوشه به گوشه کسانی بودند زنده‌تر از من و تو که نگاه‌مان می‌کردند و پوزخند می‌زدند. "همین‌جا جای‌مان راحت‌تر است..."

***


و امروز جمعه همه‌ی ترسِ من از آن بود که حالِ خوشِ دیشب را از دست بدهم. چند کتاب دستم بود که می‌خواستم این هفته راجع به آن‌ها بنویسم.
اما اتفاقی و حسبِ توصیه‌ی جنابِ سرهنگی در لوح کتابِ نیمکت‌های سوخته را به دست گرفتم. کم از ساعتی بیش‌تر طول نکشید، اما... قانا، طلائیه و حتا زیارتِ عاشورا، همه در نیمکت‌های سوخته بودند...
۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۲:۰۰

چیزهایی هست مالِ انقلابِ اسلامی. این چیزها بس که در زمان جریان دارند، صاحب ندارند. این چیزها مؤلفه‌های تمدنِ جدیدِ ما هستند. جورِ دیگری هم می‌توان این‌چیزها را تعریف کرد. یک تعریفِ سلبی. این‌ چیزها تفاوتِ دو دوره‌اند. تفاوتِ دوره‌ی پیش از انقلابِ اسلامی و دوره‌ی پس از آن. و این‌ها، فرزندان معنوی خمینی‌اند؛ بماند که در این روزگار، گروهی حتی خمینی(ره) را هم به عنوان تفاوت پیش و پس از انقلاب نمی‌شناسند.

در سینما به گمانِ من حاتمی‌کیا جزوِ این تفاوت‌هاست. پیش‌تر هم در نقدی روی روبانِ قرمزش نوشته بودم: "این همه وزیر و وکیل که صبح تا شب از سینمای دینی و هنر دینی دم می‌زنند، باید بدانند که مدیونِ حاتمی‌کیا هستند. اگر نبود حاتمی‌کیا با یک مشت صحنه‌ی کلوزآپِ معنویت و دو سه تا الموت لصدام و فصولِ مستوفایی در رمبوبازی، هرگز نمی‌شد دم از این حرف‌ها زد. از این طرف حجاب و عرفانِ کشکی و از آن طرف رقص و لات‌بازی را که بگذارید کنار، حاتمی‌کیا مهم‌ترین تفاوتِ سینمای پیش از انقلاب و پس از آن است." رسولِ ملاقلی‌پور و کمالِ تبریزی هم فیلمِ جنگ ساخته‌اند. مجید مجیدی و میرکریمی هم فیلمِ دینی ساخته‌اند. اما ابراهیمِ حاتمی‌کیا صاحبِ "آن"ی است که روحِ کارش را گره می‌زند به انقلاب اسلامی.

در شعر و ادبیات، علیِ معلمِ دامغانی به همین دلیل ویژه است. شاعرِ جنگ و شاعرِ انقلاب کم نداشته‌ایم. اما معلم در شعر به زبان و سبکی دست پیدا کرد، که در عینِ کهنه‌گی و استواری بر شانه‌ی سنت، همه چیزش نو بود. معلم از قالبِ کهنه‌ی مثنوی و وزنِ بلند، چیزی را آفرید که پیش از او هرگز ندیده بود کسی. یک آفرینشِ اصیل و بومی و غیرِ ترجمه‌ای. آفرینشی که پوپری‌ها هیچ‌گاه تحویلش نخواهند گرفت و هایدگری‌ها هرگز فهمش نخواهند کرد!

صدق و کذبِ آن‌چه این‌جا می‌نویسم بیش از هر چیز به زمان احتیاج دارد، تا او که غربال دارد از پیِ کاروان بیاید و...

اما در هنرهای تجسمی (از نقاشی بگیر تا حجم و...) چاره‌ای نداریم مگر این که از حمید عجمی نام ببریم. حمید عجمی از خطِ کوفی و نستعلیق و ثلث و نسخ چنان چیزی ساخت که دیگر حتا به زمان نیز نیازی نداریم تا وی را به بزرگی یاد کنیم. فراموش نکنیم، عجمی نیز همان تفاوت است، این‌بار در عرصه‌ای دیگر. عجمی تفاوتِ هنرهای تجسمی پیش از انقلابِ اسلامی و بعد از آن است.

۱۵ آذر ۹۵ ، ۰۹:۳۸

در حرم اباعبدالله هیچ جا مکتوبی از اذن دخول نصب نشده است.


دسته دسته سردار و امیر و مدیر و رییس در جریان سفر ما بودند. مجوز حاضر بود، ماشین کولردار هم آماده بود. قرار بود خیلی دیپلماتیک به عراق بیاییم... نشد... از اهواز رفتیم مهران... نصف شب بود. بعد از ده ساعت پیاده‏ روی تازه فهمیدم که برای زیارت اباعبدالله چگونه باید رفت...

به جای رییس و مدیر و آدم فرهنگی، با چند کشاورز ورامینی و یک پیرزن و پیرمرد خراسانی همراه بودم... پیرمرد هشتاد ساله بود. پابه ‏پای ما دوازده ساعت پیاده آمد تا مرز را رد کردیم. کشاورز بودند. الان فصل دروست. گفتم محصول چه می‏شود؟ گفت امام حسین را رها کنم به خاطر محصول؟ افتاد و سرش شکست. دیگر مطمئن بودیم که به مرز نمی‏رسد. محسن مؤمنی به‏ اش گفت حاجی شما ثوابت را برده‏ای... گفت ثواب یعنی چه... من باید حسین را ببنیم... امروز بعد نماز صبح در حرم دیدمشان. با گامهای کوتاه، تند تند قدم بر می‏داشتند... مثل دو تا کبوتر... نه مثل دو تا جوجه... از خدا خوستم مرا با آنها محشور کند.

۱۵ آذر ۹۵ ، ۰۹:۳۳