بهمنِ ٨١ از بهمنِ ٦٠ و هجومِ عراق به تنگهی چزابه، خطرناکتر بود. تمامِ توانِ نظامیِ عراق کسرِ کوچکیِ بود از توانِ نظامیِ امروزِ امریکا. بل سادهتر بگویم، اوضاع در بهمنِ ٨١ حتا از بهمنِ ٥٧ هم نگرانکنندهتر بود. آنچه من را سر حال نگه میداشت و نگه میدارد، وضعیتِ عجیب و غریبِ مردمِ ماست که کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره باذن الله... {مومن در هیچ چارچوبی نمیگنجد.}
فردای دیدار برای سفری کاری بایستی یک هفتهای به لبنان میرفتیم که رفتیم. و آنجا هم همان فئه قلیله را دیدیم که چه به روزِ اسرائیل آورده بود. جنوبِ لبنان، نزدیک مرز، کسی ویلایی ساخته بود با ایوانی رو به جنوب. صاحبش آن بالا روی ایوان، به سمتِ اسرائیل لم داده بود و با تاسف به شهرکهای یهودینشین نگاه میکرد و قلیان میکشید. از صاحبش پرسیدیم، چرا این جا در پانزده کیلومتری مرزِ اسرائیل ویلا ساختهای؟ جواب داد، برای این که به مرز نزدیک است. شگفتزده شده بودیم، دوباره پرسیدیم که: "ما هم برای همین پرسیدیم، چرا اینقدر نزدیک به مرز ویلا ساختهای؟" عاقل اندر سفیه نگاهمان کرد و به تاسف سری تکان داد. همین ... {مومن در هیچ چارچوبی نمیگنجد.}
بعدتر در جلسهای کرمی گفت که آقا سفری دارند به سیستان. هفتهی آینده. دفترِ نشرِ آثارِ رهبری -مقامِ معظمش را مثلِ ما فاکتور گرفت- دوست دارد از این سفر چیزهایی را برای آینده حفظ کند. به ذهنم رسیده بود که در این گونه سفرهای رسمی، حواشی جذابتر از متن هستند. و به خلافِ نصیحتِ مرسوم به طلابِ ناشی که علیکم بالمتون لا بالحواشی، باید بپردازیم به حواشی. به نظر میرسید که کسی هم چیز بیشتری نمیخواهد، وگرنه قطعا سراغِ آدمِ پرتی مثلِ بنده نمیآمدند. صاف میرفتند و یک گزارشنویسِ رسمی میآوردند. از همانهایی که برای واحدِ مرکزیِ خبر، مطلب مینویسند.
کمی از زمین و آسمان صحبت کردیم. من از گرفتاریِ خودم گفتم و در موردِ طولِ سفر پرسیدم. جواب داد که آقا با توجه به شرایطِ منطقه و حضورِ امریکا در خلیجِ فارس تصمیم گرفته است... (خوشحال شدم، سفر کوتاه است و زود بر میگردیم، اما ادامه داد) تصمیم گرفته است سفر را طولانیتر از زمانِ سایرِ سفرها برگزار کند. مکان نزدیکِ دریای عمان است و زمان هم نزدیکِ حملهی امریکا به عراق... دیگر چیزی نمیشنیدم، فقط مثلِ بزِ اخفش سرم را تکان میدادم. در شرایطی که همهی سرانِ منطقه یا تا کمر مقابلِ امریکا تا شدهاند و یا توی دهلیزهای پیچاپیچشان قایم شدهاند، رهبر تصمیم گرفته است سفرش را طولانی کند. یادِ پیرمردِ صاحبِ ویلا افتادم... {مومن در هیچ چارچوبی نمیگنجد، این هم از رهبرشان.}