دفترچه یادداشت

دفترچه یادداشت

درد و درد و درد

يكشنبه, ۲۱ اسفند ۱۴۰۱، ۰۱:۵۷ ب.ظ

آخرین روز نوشت های مرحوم مسعود دیانی، مجری برنامه سوره شبکه چهار

پنجشنبه ۱۹ خرداد ۱۴۰۱؛ بیماری آدم را تنهاتر می‌کند

بیماری آدم‌ها را تنها می‌کند. دست‌کم بیماری‌های خاص که آدم‌ها را در موقعیت مرزی قرار می‌دهند. تنهایی نه به این معنا که دیگران سراغی از تو نمی‌گیرند. نه. در کانون توجه قرار می‌گیری. یا به تو محبت نمی‌کنند. که غرق در مهر و محبت اطرافیان می‌شوی. یا تغییر حال و هوایت برای کسی مهم نباشد. که می‌بینی مهم است؛ بسیار بیشتر از آنچه برای خودت مهم است. که از جایی به بعد اصلاً مهم نیست.

تنهایی بیمار در موقعیت‌های مرزی از تغییر نگاهش به دنیا آغاز می‌شود. احتمالاً با احساس متفاوت سایه‌ی پرنده‌ی مرگ. درکی که این بار خصلتی وجودی دارد. نه مثل درک‌های خارج از این موقعیت که در بهترین حالت معرفتی هستند و در اکثر اوقات ناملایمات غیر اصیل روانشناختی. این سایه‌ی سنگین و این تغییر نگاه جهان متفاوتی برای بیمار می‌سازد. اولویت‌هایش عوض می‌شوند. ارزش‌هایش تغییر می‌کنند. لذت‌ها و رنج‌هایش دیگرگون می‌شوند. حساسیت‌های عاطفی و اخلاقی‌اش از نو خلق می‌شوند. این یعنی جهان بیمار با جهان انسان‌های سالم متفاوت می‌شود. در همه چیز. یا بسیار چیزها.

میان این دو جهان باب گفتگو بسته است. بیش از همه به دلیل بی‌میلی انسان‌های سالم به شنیدن. شنیدن از انسان و جهانی که در سایه‌ی مرگ و رنج زندگی می‌کند. مرگ و رنجی که این بار با ادبیات و در ادبیات، با فلسفه و در فلسفه، و چیزهای دیگری از این دست رقیق نشده‌اند. دوست‌داشتنی نشده‌اند. و برای سالم‌ها مناسب‌سازی نشده‌اند. معنای اینکه اطرافیان بیمار مدام به او می‌گویند «مقاوم باش» همین است: از جهان خودت با ما حرف نزن.

شب، پس از ساعت‌ها پرسه زدن بیهوده در گوشی به این چیزها فکر می‌کردم. در دنیای تنیده در شبکه‌های اجتماعی این تنهایی پژواکی مضاعف پیدا می‌کرد. با کسی حرفی نداشتم. حرف‌های دیگران هم به نظرم مسخره می‌آمد. همین.‌

سه‌شنبه ۱ آذر ۱۴۰۱؛ شنیدم که ارغوان به آیه فخر می‌فروخت...

عصبی شده بودم و کج‌خلق. آنقدر که حتی این آخری سر آیه هم داد می‌زدم. ارغوان که بماند. بیمار بودند. چند روزی می‌شد. آیه دائم به نق بود. و سرفه و گریه. با هیچ ترفندی آرام نمی‌گرفت. ظرفیتم تمام شده بود. با ارغوان بدتر بودم. با بهانه‌های الکی از دستش آشفته می‌شدم و بر سرش فریاد می‌کشیدم. بدترش این بود که دو سه باری جلوی ارغوان خودم را زدم. به نشانه‌ی اعتراض و عصبانیت. با پدر و مادرم هم سرکه‌رو بودم. از دستشان ناراحت می‌شدم و پرخاش می‌کردم. از اینکه حریمم را در گزارش به دیگران رعایت نمی‌کردند آتش می‌گرفتم. با پدرم تندی کردم. به قهر و تأسف و سکوت. پشت تلفن از بی‌روحیه بودن من حرف می‌زد. پدرم فکر می‌کرد روحیه‌ام را باخته‌ام که اینقدر رنج می‌کشم. از مادرم هم آزرده بودم. سگی شده بودم که کسی جرأت نزدیک شدن به او را نداشت. دوست داشتم خودم را داخل اتاق محبوس کنم. گریه‌های آیه نمی‌گذاشت. بیرون می‌آمدم که مثلاً کمکی کرده باشم. توان نداشتم. شنیدم که ارغوان به آیه فخر می‌فروخت. که دلش بسوزد برای روزهایی که بابا پیر نبود و در کودکی با او چه بازی‌های دیوانه‌واری می‌کرده. که حالا آیه از آن محروم بود. با شنیدن «پیر» تکان خوردم. ارغوان در من همان چیزی را دیده بود که خودم در آینه می‌دیدم. دلم تنهایی و سکوت محض می‌خواست. که نمی‌شد و نبود. همین.

چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱؛ من زنده بودم...

بیست روز شده بود که چیزی نخورده بودم. نه آب و نه غذا. چند روزی به خاطر بیماری. که توده‌ها مسیر مری را از نو بسته بودند. بعد هم به‌خاطر عمل جراحی. که ماندگاری پیوند جدید زمان می‌برد. برای زنده ماندن اما هنگام عمل لوله‌ای به روده متصل کرده بودند که دارو، آب و پروتئین را با سرنگ مستقیم به داخل روده می‌فرستادند. با چموشی‌ای هم که سرطان در این مرحله پیش گرفته بود اگر باز راه‌ها بر آب و غذا بسته می‌شد با این لوله نیاز به عمل چندباره برداشته می‌شد و از آنجا به بعد آب و دارو و غذا با سرنگ به لوله می‌رفت و از لوله به روده. تا تمام شود.

این یکی از غم‌انگیزترین مراحل درمان بود؛ اتفاقی که بیشتر به دست و پا زدن برای بقا می‌مانست. و گاه می‌توانست مشمئزکننده هم باشد. غذا خوردن در میان انسان‌ها امری فرهنگی بود که آن‌ها را به هم پیوند می‌داد، دل‌هاشان را به هم نزدیک می‌کرد. و جمع‌هاشان را گرم می‌کرد. «سفره» با همین نگاه مقدس می‌شد، و یکی از خوش‌ترین لحظات زندگی را رقم می‌زد. حالا دیگر سفره‌ای در کار نبود و این آغاز یک تنهایی عمیق برای من بود.

از حضرت رضا - سلام خدا بر او باد- این روایت‌ها در گوشه‌ای از ذهنم زنگ می‌زدند که حضرتش گفته بود: «طعم الماء طعم الحیاة». و فرموده بود «طعم الخبز طعم العیش». با این وصف من زنده بودم بی‌طعم آب و نان، بی‌طعم زندگی و خوشی، و نفس می‌کشیدم بی‌مزه، سخت، و پر از درد، و پر از درد، و غرق شده در رنج. همین.

چهارشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۱؛ درد و درد و درد…

دوست داشتم بنویسم. و نمی‌توانستم. حتی چند کلمه‌. هرروز ضعیف‌تر از روز قبل می‌شدم و گرفتارتر. از بیمارستان که بیرون می‌آمدم تصورم از روزهای پیش رو این نبود. حال خوشی داشتم. سبک بودم‌. پر از امید و شوق‌. ناامیدی از درمان در وجودم چراغ امیدی روشن کرده بود که زندگی را در سایه‌ی مرگ از نو برایم تازه و شیرین می‌کرد. دوست داشتم روزهای پر عاطفه‌ای را با فاطمه و ارغوان و آیه بگذرانم. پر خاطره. پر از گفتگو و آغوش. پر از لبخند. دوست داشتم کار بکنم. برای سوره ماه رمضان کلی شوق و انگیزه داشتم. اتاقم را از نو چیدم. صندلی‌ام را آوردم بالای تختم. کتاب‌هایی که دوست داشتم را بالای سرم چیدم. برای خودم تبلت گرفتم. که هیچ وقت نداشتم. چراغ مطالعه‌ی ایستاده‌ای که سال‌ها بود دوستش داشتم را سفارش دادم. حتی به رؤیای خریدن دوچرخه‌ی برقی فکر می‌کردم. دوست داشتم واپسین روزهایم بهترین و شادترین باشد. درونم اینگونه بود. بیرون اما سر سازگاری نداشت.

درد، زخم، ضعف، بیماری‌های رنگ‌رنگ، حال‌های بد پی در پی، به خود پیچیدن‌ها، تهوع‌ها و حال‌خرابی‌های لحظه به لحظه، افتادن‌های بدون بلند شدن، سوختن‌های از درون، مچاله‌شدن‌های در خود و درد، و درد، و درد جایی برای این رؤیاها باقی نگذاشته بود. جز ناله صدایی از گلویم بیرون نمی‌آمد و جز درد و ضعف تجربه‌ای ثبت نمی‌کردم.

حمیدرضا صدر جایی از کتابش با تفکیک میان مرگ و مردن گفته بود همیشه هرچه اولی برای انسان‌ها زیبا بوده، دومی سخت و جانکاه بوده. چیزی شبیه به این مضمون. و چه راست گفته بود. هرچقدر مرگ زیبا بود و سبکی و شادی و نور به همراه داشت، مردن درد و ناله و رنج. روزهای سختی را می‌گذراندم. بدون زیبایی‌هایی که دوستشان داشتم. و به آنها فکر می‌کردم. همین.

دوشنبه ۱ اسفند؛ آخرین روزنوشت...

دوست داشتم دربارهٔ نامهٔ ارغوانم بنویسم. نتوانستم. نشد. همین.