دفترچه یادداشت

دفترچه یادداشت

۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رضا امیرخانی» ثبت شده است

بهمنِ ٨١ از بهمنِ ٦٠ و هجومِ عراق به تنگه‌ی چزابه، خطرناک‌تر بود. تمامِ توانِ نظامیِ عراق کسرِ کوچکیِ بود از توانِ نظامیِ امروزِ امریکا. بل ساده‌تر بگویم، اوضاع در بهمنِ ٨١ حتا از بهمنِ ٥٧ هم نگران‌کننده‌تر بود. آن‌چه من را سر حال نگه می‌داشت و نگه می‌دارد، وضعیتِ عجیب و غریبِ مردمِ ماست که کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره باذن الله... {مومن در هیچ چارچوبی نمی‌گنجد.}

فردای دیدار برای سفری کاری بایستی یک هفته‌ای به لبنان می‌رفتیم که رفتیم. و آن‌جا هم همان فئه قلیله را دیدیم که چه به روزِ اسرائیل آورده بود. جنوبِ لبنان، نزدیک مرز، کسی ویلایی ساخته بود با ایوانی رو به جنوب. صاحبش آن بالا روی ایوان، به سمتِ اسرائیل لم داده بود و با تاسف به شهرک‌های یهودی‌نشین نگاه می‌کرد و قلیان می‌کشید. از صاحبش پرسیدیم، چرا این جا در پانزده کیلومتری مرزِ اسرائیل ویلا ساخته‌ای؟ جواب داد، برای این که به مرز نزدیک است. شگفت‌زده شده بودیم، دوباره پرسیدیم که: "ما هم برای همین پرسیدیم، چرا این‌قدر نزدیک به مرز ویلا ساخته‌ای؟" عاقل اندر سفیه نگاه‌مان کرد و به تاسف سری تکان داد. همین ... {مومن در هیچ چارچوبی نمی‌گنجد.}


بعدتر در جلسه‌ای کرمی گفت که آقا سفری دارند به سیستان. هفته‌ی آینده. دفترِ نشرِ آثارِ ره‌بری -مقامِ معظمش را مثلِ ما فاکتور گرفت- دوست دارد از این سفر چیزهایی را برای آینده حفظ کند. به ذهنم رسیده بود که در این گونه سفرهای رسمی، حواشی جذاب‌تر از متن هستند. و به خلافِ نصیحتِ مرسوم به طلابِ ناشی که علیکم بالمتون لا بالحواشی، باید بپردازیم به حواشی. به نظر می‌رسید که کسی هم چیز بیش‌تری نمی‌خواهد، وگرنه قطعا سراغِ آدمِ پرتی مثلِ بنده نمی‌آمدند. صاف می‌رفتند و یک گزارش‌نویسِ رسمی می‌آوردند. از همان‌هایی که برای واحدِ مرکزیِ خبر، مطلب می‌نویسند.

کمی از زمین و آسمان صحبت کردیم. من از گرفتاریِ خودم گفتم و در موردِ طولِ سفر پرسیدم. جواب داد که آقا با توجه به شرایطِ منطقه و حضورِ امریکا در خلیجِ فارس تصمیم گرفته است... (خوش‌حال شدم، سفر کوتاه است و زود بر می‌گردیم، اما ادامه داد) تصمیم گرفته است سفر را طولانی‌تر از زمانِ سایرِ سفرها برگزار کند. مکان نزدیکِ دریای عمان است و زمان هم نزدیکِ حمله‌ی امریکا به عراق... دیگر چیزی نمی‌شنیدم، فقط مثلِ بزِ اخفش سرم را تکان می‌دادم. در شرایطی که همه‌ی سرانِ منطقه یا تا کمر مقابلِ امریکا تا شده‌اند و یا توی دهلیزهای پیچاپیچ‌شان قایم شده‌اند، ره‌بر تصمیم گرفته است سفرش را طولانی کند. یادِ پیرمردِ صاحبِ ویلا افتادم... {مومن در هیچ چارچوبی نمی‌گنجد، این هم از ره‌برشان.}

۱ ۱۸ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۰۳

در کلام هر آدمی که چیزی برای دیگران بخواهد و نه برای خود، سحری هست و باطل‌السحر هم قاتی شدن این دو است. این درخواست لازم نیست درست باشد، مشروع باشد، خوب باشد، فقط لازم است که غیرِ شخصی باشد. این جزو اسبابی است که در ناموسِ خلقت به ودیعت نهاده‌اند...

۱۶ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۵۰
عاشورای ظاهر و عاشورای باطن
همین فردا که عاشورا باشد در فیفث اونیو Fifth Ave در قلبِ منهتنِ نیویورک پاکستانی‌ها دسته راه می‌اندازند و زنجیر می‌زنند. چنان مراسم پرشوری دارند که نگو و نپرس. همه با لباس‌های بلندِ محلی و شلوارهای سپید. نه گمان ببری که سنتِ تازه‌ای است‍؛ که هر سال روزِ عاشورا همین برنامه هست. دسته راه می‌افتد و سینه می‌زند و ان-وای- پی-دی NYPD (New York Police Dep.) هم با اسب و تفنگ و کلی تشکیلات از این دسته مراقبت می‌کند. 

همه‌ی این جماعت شهروندانِ مطیعی هستند برای دولتِ ایالاتِ متحده. سرِ سال به لطف یا به قهر، مالیات‌شان را به خزانه‌داری می‌پردازند و خزانه‌داری هم سرِ صبر سهمِ اسرائیل و تفنگ‌دارانِ عراق و حتا منافقانِ ما را سوا می‌کند و البته درصدی را نیزِ صرفِ عمرانِ کشورش می‌کند. همه‌ی این عزاداران که امروز از سینه‌هاشان خون می‌چکد، فردا سرِ کار می‌روند و چرخِ ملتِ ملت‌ها را می‌چرخانند تا خونِ ملت‌ها را در شیشه کند...

این ظاهرِ عاشورا است... این ظاهر هیچ کسی را اندیش‌ناک نمی‌کند. برای همین است که "نیویورک پلیس دپارتمنت" هم از آن حمایت می‌کند.

چه دیده بود آن پیرمردِ روشن‌بین که ده سال پایش را از جماران بیرون نگذاشت اما فهمید که اسلام را بایستی به دو شعبه تقسیم کرد... شعبه‌ی ظاهر و شعبه‌ی باطن. حضرتش چیزِ دیگری می‌گفت، اسلامِ امریکایی و اسلامِ نابِ محمدی...
***
چند گویی که بود خواجه مسلمان یا نیست
در اُحد هر که ز احمد نبود، سفیانی است
*استاد معلم دامغانی
۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۱۸

دیگرگونه شیری

1
و ماهِ آسمان‌ها را در زمین عباس می‌نامیدند...
2
“نفرین‌تان باد! دیگر از چه می‌هراسید؟ آیا او را دستی است در بدن که از ضربت شمشیرش می‌گریزید؟ چرا کار تمام نمی‌شود...”
کسانی به پاسخِ ابنِ سعد بر می‌آیند.
- در نگاهش چیزی هست، جرات‌کش. ما را جگری نیست تا به سمتش حمله بریم.
 
ابنِ سعد، نفرین را به آفرین بدل می‌کند و حوالتِ صلتی به حرمله بن کاهل که دو زانو نشسته است و نشانه می‌رود. کمان‌دار هماره برای به‌تر نشانه رفتن به هدف نزدیک می‌شود، اما این‌بار پساپس عقب می‌رود.
 
- ابنِ سعد! حالا که نمی‌توانم به نگاهش چشم بدوزم، چونان به تیرش بدوزم؟
3
العین بالعین... و این است قصاص چشمِ خون‌ریزی که عمری از آن تیر محبت بر چشمِ دلِ بنی‌هاشم نشسته بود.حضرت عباس
۲۰ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۴۹

ذبح عظیم

1

- بارها مادرانِ مدینه ناگاه دستِ کودکان‌شان را فشرده‌اند که:
- نگاه! پیام‌برِ خدا این‌گونه راه می‌رفت...
و پدران در مسجد به انگشتِ اشاره فرزندان را متوجه کرده‌اند:
- ببین! پیام‌برِ خدا همین‌گونه نماز می‌خواند...
و پابه‌سن‌گذاشته‌های لشگر نیز همین که ورا دیدند، سربرگرداندند که:
- وای بر تو عمر سعد! ما را به جنگِ پیام‌برِ خدا آورده‌ای؟!
2
به سمتِ میدان که راه می‌افتد، هیچ‌کدام از زنانِ اهلِ حرم، نگرانِ زخم نیستند، جمله‌گی نگرانِ چشم‌زخم‌اند. پس صدقه کنار می‌گذارند و تعویذ می‌خوانند که مبادا ورا چشمِ شومی بیازارد.
اما راوی بایستی ظاهربین باشد. پس از چشم‌زخم نمی‌نویسد و می‌نویسد که زخم‌ها از شماره بیرون بود. حتا از نگاشتنِ ظواهر نیز عاجز است!
 
و حالا همه پرده‌گیان کناره‌ی درگاهِ خیمه ایستاده‌اند و از او مهلتی می‌خواهند تا سیر ببینندش. راه‌ رفتنِ موزونِ علی را نشانه می‌گیرند و موزون می‌گویند: “مهلاً مهلا“ بی‌توجه به سجع موزون و مقفایی که ساعتی بعد راوی خواهد نوشت: “و او را قطعه‌قطعه کردند؛ ارباً اربا“
3
نزدیک است میانِ چهار قبیله‌ی بزرگِ عرب، جدالی عظیم دربگیرد. روسای چند قبیله ظرفی از خون فراهم می‌کنند و دست‌های خود را در آن فرو می‌برند تا پیمان ببندند که مبادا دستِ دیگری افتخارِ نصبِ حجر را از ایشان برباید. لاشه‌خواران جدالی عظیم را به انتظار نشسته‌اند.
عاقبت حکمیت جوانی تازه‌وارد را می‌پذیرند. پس حجر‌الاسود را میانِ عبای جوانی می‌گذارند، که به نقلِ پیش‌گویان، مهرِ پیام‌بری بر شانه دارد. مردمان هلهله می‌کنند برای آن که پس از این پیام‌بر خواهد شد چرا که جدالی ختم به خیر شده است.
 
و عبا از میراثِ پیام‌بر است. همان پیام‌بری که پروردگار در کتابش -نه به طعنه- فرموده بود: “هل جزاء الاحسان الا الاحسان؟ (رحمان-60)“
 
و حالا چهل قبیله‌ی بزرگِ عرب به جدالی عظیم فرا خوانده شده‌اند. و این بار نه در ظرفِ خون که در دشتِ خون دست آلوده‌اند و پیمان بسته‌اند مبادا که فتحی چنین شکوه‌مند نصیبِ دیگران شود. و همان عبا این‌بار از دوشِ پسرِ همان پیام‌بر برداشته می‌شود و روی زمین پهن می‌شود. تا به جای سنگی سیاه، گوهری سرخ بر آن نهاده شود. شبیه‌ترین مردمان به همان پیام‌بر را در عبای همان پیام‌بر می‌گذارد. چرا که پاره‌های جسمِ او را نمی‌تواند به بر بگیرد. پس این‌بار اطرافِ عبا را جوانانِ بنی‌هاشم می‌گیرند و نه حجر را به کعبه، که گوهر را به خیمه می‌برند... مردمان برای آن که پسرِ پیام‌بر است، هلهله می‌کنند چرا که جدالی ختم به خیر شده است.
شهادت علی اکبر
.

.

.

و فدیناه بذبح عظیم! (صافات-107)

۲۰ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۳۳