دفترچه یادداشت

دفترچه یادداشت

در حرم اباعبدالله هیچ جا مکتوبی از اذن دخول نصب نشده است.


دسته دسته سردار و امیر و مدیر و رییس در جریان سفر ما بودند. مجوز حاضر بود، ماشین کولردار هم آماده بود. قرار بود خیلی دیپلماتیک به عراق بیاییم... نشد... از اهواز رفتیم مهران... نصف شب بود. بعد از ده ساعت پیاده‏ روی تازه فهمیدم که برای زیارت اباعبدالله چگونه باید رفت...

به جای رییس و مدیر و آدم فرهنگی، با چند کشاورز ورامینی و یک پیرزن و پیرمرد خراسانی همراه بودم... پیرمرد هشتاد ساله بود. پابه ‏پای ما دوازده ساعت پیاده آمد تا مرز را رد کردیم. کشاورز بودند. الان فصل دروست. گفتم محصول چه می‏شود؟ گفت امام حسین را رها کنم به خاطر محصول؟ افتاد و سرش شکست. دیگر مطمئن بودیم که به مرز نمی‏رسد. محسن مؤمنی به‏ اش گفت حاجی شما ثوابت را برده‏ای... گفت ثواب یعنی چه... من باید حسین را ببنیم... امروز بعد نماز صبح در حرم دیدمشان. با گامهای کوتاه، تند تند قدم بر می‏داشتند... مثل دو تا کبوتر... نه مثل دو تا جوجه... از خدا خوستم مرا با آنها محشور کند.

۱۵ آذر ۹۵ ، ۰۹:۳۳

کتاب نخوانی! (از رضا امیرخانی)


بخت زد و فراغتی حاصل شد تا پانزدهمین نمایش‌گاهِ بین‌المللیِ کتابِ تهران را به صورتِ زنده و مستقیم ببینم. گفتنی نیست که خلافِ آمارهای رایج و لب‌خندپراکنی‌های مجریان، امسال نمایش‌گاه خلوت‌تر از سالیانِ پیش بود و اندک جنب و جوشی هم اگر بود، از دبیرستانی‌جماعت بود که آمده بودند آخرِ سالی، تقلبِ آسان و هزارنکته و حل‌المسائل و از این دست بخرند و سرِ این نظامِ آموزشیِ دو دره گول بمالند...

*سوالی اساسی، چرا سیرِ صعودی استقبالِ مخاطبان از نمایش‌گاه‌های کتاب، به ناگاهان چنین فرو افتاد؟

- فواره چون بلند شود، سرنگون شود. این را دراویشِ خیابانی کثرالله امثالهم که در نمایش‌گاه فراوانند، می‌گویند.

- مردم مطالعه نمی‌کنند. این را پژوهش‌گرانی می گویند از جنمِ پژوهش‌گرِ ارج‌مندِ فرصت‌طلب که خود را انگلِ وزارت‌خانه‌ای، بنیادی، خراباتی، چیزی بکند و دو-سه سالِ حقوقِ یامفت بلّعت کند.

- کتاب‌ها کیفیت ندارند. این را دانش‌جویانِ فنی می‌گویند.

- کتاب‌سازی بی‌داد می‌کند. این را دانش‌جویانِ ادبی می‌گویند.

- کتاب‌ها بیمارند. این را دانش‌جویانِ پزشکی می‌گویند.

- قیمت‌ها سنگین است. این را همه می‌گویند.

- کتاب‌ها را شیک چاپ نمی‌کنند. این را خواص‌الناسی می‌گویند که کنارِ استخرِ نمایش‌گاه روی چمن‌ها فرش می‌اندازند و قابلمه‌ی استانبولی‌پلو روی گازِ پیک‌نیکی بار می‌گذارند.

اما این نوشتار چه می‌گوید؟ این نوشتار با همه‌ی این اقشارِ فرهنگی هم‌زبان است و گفته‌های ایشان را تایید می‌کند. اما گمان می‌زند که گفته‌های ایشان نیز معلول است...

در ایران تعداد عناوین کتاب چاپ شده در سال 1380 سی و یک هزار عنوان بود و در آمریکای شمالی یازده هزار .
جمعیت امریکای شمالی را با جمعیت کشورمان قیاس می‌کنیم. جمعیت امریکا و کانادا حدوداً ٧/٤ برابر جمعیت کشور ماست.  اگر تعدادِ عناوین را -به درستی- هم‌بسته با تعدادِ نویسنده‌ها بدانیم، ما ١٣ برابر بیش‌تر نویسنده داریم. آیا این بدان معنا است که به لحاظِ فرهنگی بالنده‌گیِ بیش‌تری داریم؟ ١٣ برابر نویسنده داشتن آیا ضامنِ کیفیتِ کتبِ ما نیز هست؟ اصالتاً چه برداشت‌هایی از این رقم می‌توان داشت؟


اولی، خوش‌بینانه‌ترین برخورد: چون ما ١٣ برابر نویسنده داریم، پس بیش‌تر اهلِ مطالعه و تحقیق هستیم. نویسنده‌گانِ فعال‌تری داریم. مولدِ علم و حرفِ تازه هستیم. حرف داریم و مجبوریم کتاب چاپ کنیم و از این دست.

دومی، برخورد واقع‌بینانه است؛ از آمارِ مذکور به صورتِ مستقیم و بی هیچ اما و اگر و ان‌قلتی می‌توان نتیجه گرفت که در ایران نویسنده شدن و کتاب چاپ کردن، اصالتاً ١٣ برابر راحت‌تر از امریکا است.

آمار درج شده و عدمِ استقبال از نمایشگاه‌ها حکایت از آن دارد که مردم از تعددِ آثار به فغان آمده‌اند. جامعه‌ی مخاطبان قدرت تفکیکِ سره از ناسره را از دست داده است. البته در هیچ جای دنیا هم قرار نیست جامعه‌ی مخاطب به تنهایی سره از ناسره را تفکیک کند، این وظیفه‌ی جامعه‌ی منتقدان است.

مردم اعتمادشان را به جامعه‌ی منتقدان از دست داده‌اند. احسنتِ یک منتقدِ با بیش از پنجاه سال سابقه در هر جای دنیا به معنای فروش دستِ کم یک چاپ از کتاب است. اما این‌جا فلان منتقد هزار بار فریاد می‌زند که کتاب فلانی جزوِ ده کتاب برتر تاریخِ ادبیاتِ ایران است و باز هم هیچ مخاطبِ شیر پاک خورده‌ای حاضر به خریدنِ کتاب نمی‌شود. چرا مخاطب به چنین منتقدی -با پنجاه سال سابقه- اعتماد ندارد؟ واضح است. جامعه‌ی منتقدانِ ما، چپ و راست، انقلابی و ضدانقلاب، خودی و غیر خودی و هر افرازِ دیگری از این دست، تنها به روابطِ خاله‌زنکی و فک و فامیلی دل‌خوش کرده‌اند. و مهم‌ترین خاصه‌ی اهلِ هنر، یعنی صداقت را از دست داده‌اند...


در ایران تعددِ ناشر داریم. تازه این درصدِ عظیم فقط برای عدمِ ابطال پرونده مجبورند سالی چهار کتاب چاپ بزنند و آخرِ سال بیافتند دنبالِ نویسنده‌گانِ کتاب‌های بیست صفحه‌ای. وقتی مجوزِ نشر را با بیل توزیع کنیم، اوضاع از این به‌تر نمی‌شود. دولت چیزهایی دارد که برای خودش مجانی است، اما برای مردم گران.ارشاد به هر طلب‌کاری -مادی یا معنوی- در هر دوره‌ای -چپ یا راست- به عنوان اولین پیش‌نهاد مجوزِ نشر تقدیم می‌نمود.


حمایت:
و حالا ببینید که چه مایه مضحک است کارِ سازمان‌ها و نهادها و انجمن‌هایی که خود را مکلف به حمایت از نویسنده می‌دانند. یعنی مثلا در کرنا می‌نوازند که ما از نوقلمان حمایت می‌کنیم یا از نویسنده‌گانِ آثارِ مربوط به فلان موضوع یا... توی مملکتی که نویسنده شدن و کتاب چاپ کردن ٥٠ برابر آسان‌تر است، کاری نیاز به حمایت -برای چاپ- پیدا می‌کند که بیش از پنجاه برابر! ضعیف‌تر از ضعیف‌ترین کارِ ممالکِ دیگر است!


ای کاش این جماعت به عوضِ حمایت، گرهی از کار فروبسته‌ی توزیع و معرفی و فروشِ آثارِ خوب بگشایند...


توی مملکتی زنده‌گی می‌کنیم که عوضِ کتاب خواندن، مردم را به کتاب نوشتن ترغیب می‌کنیم. به هر فرهنگ‌سرای دور و بر منزل‌تان مراجعه کنید. کلی کلاسِ داستان‌نویسی پیدا می‌کنید، اما آیا یک جا را پیدا می‌کنید که شما را به داستان خواندن ترغیب کند؟ مگر می‌توان بدونِ کتاب خواندن کتاب نوشت؟ کلاس‌های کیلوییِ داستان‌نویسی از دلایلِ عمده‌ی وفورِ نویسنده‌های غیرِ حرفه‌ای است.


مخاطبِ غیرِ حرفه‌ای؟!
همه عادت داریم که در پایان همه‌ی کاسه‌ کوزه‌ها را بر سرِ مخاطب بشکنیم که کتاب نمی‌خواند و برای کتاب هزینه نمی‌دهد و... کدام کتابِ خوب را به مخاطب داده‌ایم و او نخوانده است؟

منصفانه اگر یک بار برویم داخلِ رستورانی و یک ساندویچ بخریم و بعدش از مزه‌اش عق‌مان بگیرد، آیا حاضریم دوباره به همان رستوران برویم و غذای دیگری را سفارش بدهیم؟ تازه این برخورد فقط برای ساندویچی است که از مزه‌اش خوش‌مان نیامده است. وای به روزی که دور از جان مسموم هم بشویم و کارمان به بیمارستان بکشد... و قطعاً برای چیزی که در کله‌مان فرو می‌کنیم ارزشِ بیش‌تری قائل می‌شویم تا آن چیزی که در دست‌گاهِ گوارش... 
مردم حق دارند که کتاب نخوانند... منصفانه ببینیم اگر کسی به همین نمایش‌گاهِ کتاب برود و صد کتاب را به صورتِ تصادفی بردارد -حتا غیرِ تصادفی- چند کتابِ خوب، کتابی که پشتش حرفی باشد، زحمتی و دودِ چراغی و فکری و نثری و... خواهد دید؟



۱۴ آذر ۹۵ ، ۱۴:۰۰


دریافت
عنوان: رضا امیرخانی
حجم: 356 کیلوبایت
توضیحات: معرفی

۰۱ آذر ۹۵ ، ۱۰:۱۷

انعطاف قانون

مرز زمینی امریکا با مکزیک در طولِ ایالت‌های کالیفرنیا، آریزونا، نیومکزیکو و تگزاس نزدیک به دو برابر مرز زمینی ایران و عراق است. یک مکزیکی با ورودِ غیرقانونی از این مرزِ وسیع، و عبور از جاده‌ی تاریخیِ ال‌کمینو به ساده‌گی متوسطِ در آمد سرانه‌اش را پنج برابر می‌کند! این انگیزه‌ی اقتصادی را البته مرزبانیِ امریکا کنترل می‌کند، اما حتا امریکا نیز با همه‌ی قوت نظامی و امنیتی‌اش قادر به کنترل مرز نیست.

قوانینِ مدنی را بایستی با توجه به نیازهای روز منعطف تدوین کرد. در این ملک همه‌گان قوانین مدنی را ماننده‌ی وحیِ الهی لایتغیر می‌پندارند و از آن‌طرف وحیِ الهی را ماننده‌ی قوانینِ مدنی قابل انعطاف!

ایالات متحده هر چند سال (پنج تا ده سال) در یک دوره‌ی یک‌ماهه به صورتِ ناگهانی اعلام می‌کند که به همه‌ی مهاجرانِ غیرِ قانونیِ مکزیکی ویزای کار و یا حتا اقامت می‌دهد. چون به نیکی می‌داند که راهِ مقابله با این سیلِ انسانی ساختنِ سدِ نظامی نیست. در عوض با اعطای اقامت یا ویزای قانونی خیلِ کثیری از اشتغالات سیاه را به اموری قانونی تبدیل می‌کند. ساده‌ترین اتفاق گرفتنِ مالیات است از میلیون‌ها نفر که پیش از آن به دلیلِ عدمِ ثبتِ قانونی نام‌شان از پرداخت مالیات معاف بودند. و البته در تحلیلی کمی عمیق‌تر به کاهشِ جرائم و جنایات ناشی از شفاف شدن وضعیتِ اقامت خواهیم رسید.

وقتی امری غیرِ قانونی دامنه‌ی گسترده‌ای پیدا کرد، بایستی قانون را جوری منعطف کرد که از توالیِ فاسدِ آن جلوگیری کند.

۰۶ آبان ۹۵ ، ۰۹:۲۷

عرب لغات زیادی دارد برای مفهوم آرزو... امل، رجا، و در همین گروهِ معنایی، طلب، موعوده، ولع... همه‌ی این‌ها رسیدنی‌اند. اما رغبت چیزی است که حتا رسیدنی نیز نیست و افتتاح یادمان می‌دهد که نه رغبت را که فراتر از رغبت را به برکت حضرتِ صاحب طلب کنیم...

افتتاح ماننده‌ی یک رفیق می‌نشیند کنارِ آدمی و حرف‌های آدم را هجی می‌کند تا عقده‌ای بر لسانت نباشد... دلم برای این رفیق تنگ خواهد شد... عید فطر بر همه‌ی ‌آن‌هایی که دل‌خوشی‌هاشان کوچک است مبارک باشد... قهرمانیِ پرسپولیس، عفوِ گناهان، غرفه‌ای در بهشت، آپارتمانی در تهران... باید یک‌بارِ دیگر افتتاح را خواند تا دل‌خوشی‌های آدم بزرگ شود...

وقتی می‌خوانی که "شکر خداوندی را که مستکبران را ضایع می‌کند" (الحمدلله الذی یضع المستکبرین...) دیگر نگرانِ این نمی‌شوی که بیخِ گوشت { آمریکا چه غلطی می کند} و می‌فهمی که حق داری دل‌خوشی‌های کوچکی داشته باشی، مثلِ تعویضِ بلبرینگِ کلاچ...

«طاقت ماندن در این سرای به سر شد
حوصله و صبر ز اندازه به در شد
هر چه زدم ناله و فغان چه ثمر شد
اشک و تب و تاب و ناله جمله هدر شد
هر چه زدم ناله و فغان چه ثمر شد
هیچ نیامد نوای دل‌برِ غم‌خوار»

۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۱:۳۲