| مذاکره برای رفع تحریم | |||||
به گمان من مذاکره را چندان نمیتوان مقید به قیود کرد. به نظر میرسد قسمت هستهای مذاکره چندان قسمت مهمی نباشد. برای ما قاعدتا مسائل مرتبط با تحریم پراهمیتتر است. از آنسو، آیا همه تحریمها با مسائل هستهای مرتبط است؟ شاید عدهای مایل باشند مذاکره را ملی بدانند. بعضی تناظرات میان شخصیتهای تاریخی و مذاکرهکنندههای ایرانی چنین تصویری را بازنمایی میکند. من با همه اطمینان و ارادتی که به این تیم در قیاس با تیمهای دیگر در ادوار سیاسی دیگر دارم، این مذاکره را یک مذاکره ملی نمیدانم. برخلاف تصور رایج، بسیاری از مذاکرات تاریخی دیگر با قید ملی را نیز کاملا ملی نمیدانم. هدف این مذاکره، قبل از هرچیز، فروش نفت و دریافت مطالبات معوق است که نیاز اصلی دولت است. پس مذاکره بیش از آنکه ملی باشد، دولتی است. البته طبعا از تکاندن سفره دولت چیزی هم به ملت خواهد رسید. اگر مذاکره ملی بود، اولین هدف مذاکرات، رفع تحریمهای بانکی میشد تا بخش خصوصی بتواند در شرایط ضعف اقتصادی دولت خود را در معرض بازار جهانی بالا بکشد. اما واقعیت این است که این موضوع در اهداف دست اول مذاکرهکنندهها اولویت ندارد. این وسط ظریفهای هم پنهان است. تیم روبهرو نیز هیچ تمایلی به بالاکشیدهشدن ملت ایران ندارد. چراکه قسمت مردمی نظام هرچه پررنگتر شود، دست مذاکرهکننده ایرانی پرتر خواهد شد. روبهرویی نیز هرگز از حل مسئله تحریمهای بانکی بهنفع مردم ایران استقبال نمیکند!
| |||||
| جنگ جهانیِ ادبیات (متنِ سخنرانی آقا رضای امیرخانی) | |
| امروز پنجشنبه ٢٨ فروردین ٨٢ است صحبتِ بعد از ظهرم برای بچههای تیزهوشِ فارغالتحصیلِ سمپاد، گروهِ فرهنگیِ شهید اژهای، در موردِ حافظ است و علتِ ماندهگاریاش. نامِ صحبت را گذاشتهام جنگِ جهانیِ ادبیات... در عالمِ امکانِ جنگی وجود دارد حی و قیوم، زنده و پایدار. اتفاقا عالمگیر هم هست. وحشتناکتر از حملهی چنگیز، دهشتناکتر از غلبهی هیتلر، نفرتبارتر از سلطهی امریکا... چه جنگی است این؟ من اسمِ آن را میگذارم جنگِ جهانیِ ادبیات، اما مجازید آن را جنگِ جهانیِ هنر نیز بنامید، یا حتا جنگِ جهانیِ علومِ انسانی... صدایش را در نیاورید، تنها جایی که جاهطلبی مجاز است، بل ممدوح است، بل که اصالتا واجب است، آن هم نه کفایی که عینی، همین عرصهی هنر و علومِ انسانی است. در سایرِ علوم، اصلا اینجوری نیست. ما هم پیکان میسازیم، هم زانتیا. برای جفتش هم توجیه داریم. اما در ادبیات، فقط بایستی کارِ خوب تولید کرد، حتا مونتاژ هم نه. تو اگر یک کپیِ خوب بزنی از فلان سایتِ کامپیوتری و یا فلان دستگاهِ مکانیکی، همه ازت تعریف میکنند، جایزه هم بهات میدهند. اما اگر در کمالِ خلاقیت شعری بگویی نزدیک به شعرِ حافظ، اگر بهات نگویند دزد، میگویند کارش خلاق نیست، ابداع ندارد. آقا! عالمِ هنر عرصهی فردیت است. عرصهی جاهطلبی است. تواضع در خلقِ ادبی بیمعناست. بگویی من این بیت را نمیگویم که فلانی بگوید. این بیمعنا است. اصلا مرامی هم در کارش نیست. این تفاوتِ علومِ انسانی است با علومِ تجربی. تفاوتِ مبنای فردیت با مبنای تکرار. بگذریم. من در این مجال میخواهم دلیلی پیدا کنم برای غلبهی حافظ. چرا حافظ میماند؟ چرا دیوانش را کنارِ قرآن روی تاقچه پیدا میکنیم؟ همانگونه که قرآن در خانهی غیرِمذهبی هم پیدا میشود، حافظ هم فارغ از مذهب به هر سوراخ و سنبهای سرک کشیده است. چهگونه؟ این ضریبِ نفوذ چهگونه به دست میآید؟ علمای علمِ ادبیات، همان فسیلهای دانشکدهای، فورا با معاییرِ ظاهریشان شروع میکنند به بررسی... شستاد در صدِ غزلیاتِ حافظ در وزنِ مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلات سروده شده است. زکی! تو برو سفارش بده به همین شاعرهایی که مثلِ دستگاهِ نانماشینی شعر بیرون میدهند، دیوان برایت صادر میکنند، با صد و بیست درصد وزنِ مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلات. میگوید نه، حافظ در صنایعِ ادبی، صورِ خیال، مجاز، استعاره... ابداعاتِ کثیری داشته است. خیر آقا، بنده خدا خواجو هم به قاعدهی یک وزارتِ صنایعِ سنگین توی شعرش صنعت دارد. اگر قرار به ابداعات بود، سبکِ هندیها هم کلِ دیوانِ نازکِ حافظ را تا به حال دوهزار دفعه به رسمِ آدمخوارانِ زونی، ایلا اولا کرده بودند. قضیه به این کشکی هم جواب نمیگیرد. هیچکدامِ اینها دلیل نمیشود که حضرتِ حافظ بقا پیدا کند. ماندنی شود... آهان. مثلِ این که یک عبارتِ جدید به کار بردیم. بقا. ماندهگاری... من در جنگِ جهانیِ ادبیات بقا را نه علتِ پیروزی، که معادلِ پیروزی میدانم. نمیدانم موافقید یا نه؟ وقتی من امروز قصه مینویسم، مدام چهرهی حافظ را از آن بالاها میبینم که پوزخند میزند و میگوید شاتآپ! نه با من که مثلا کارِ حرفهای میکنم در عالمِ ادبیات، تو هم وقتی انشا مینویسی زیرِ سایهی او هستی. اگر میبینی احساسش نمیکنی، برای این که نخواستهای گردن فراز کنی. اگر خواستی روی پایت بایستی، ولو این که انشا خواندنی باشد در یک کلاس، آن وقت است که ناگهان برقِ شمشیرِ حافظ را میبینی که موهایت را به هم میریزد. کمی اگر بیشتر قد کشیدی، میبینی همان عارفی که فریاد میکشد، منم که شهرهی شهرم به عشق ورزیدن، چنان از کمر به دو نیمت میکند که دیگر تا عمر داری، قد راست نکنی. این زنده بودن چیست؟ زنده بودنی که ما را به یادِ صفتِ حی و قیوم ذاتِ ربوبی میاندازد؟ دیدهای حتما، بعضی اوقات کتابهای دیگری کنارِ آینه و شمعدانهای ما را پر میکند. کتابِ فلان متفکرِ پوپری یا بهمان اندیشمند هایدگری. با یک حماقتِ بوش، یا جسارتِ هیتلر، کتاب از تاقچه، تالاپ میافتد در زبالهدانیِ تاریخ. بوش که گند میزند، پوپر و پوپری شروع میکنند لرزیدن، هیتلر که حمله میکند، هایدگر و هایدگری عزا میگیرند. امروز در میانهی هجمهی امریکا کجا شدند اندیشمندانِ پایانِ تاریخی از جنس فوکویاما؟ همین مترجمانِ وطنیِ مدافعِ لیبرال دموکراسی؟ لالمانی گرفتهاند آقا! خفقان!!! اما چهگونه است که این دیوانِ لاغر باقی میماند؟ چه دارد این دیوان که با این بادها نمیلرزد؟ صدایش را در نیاورید، چیزی شبیه به کتابالله در او هست... من بر آنم که امروز بگویم ماناییِ حافظ، ماناییِ سعدی، ماناییِ هر هنرمندِ دیگری، به هیچ عنوان با تکنیکِ هنریِ وی نسبتی ندارد. مانایی به چیزِ دیگری باید متصل باشد. و یبقی وجه ربک، ذوالجلالِ و الاکرام. من برآنم که بگویم هر صفتِ ممتازهای نسبتِ وثیق دارد با یکی از اسمائ الله. یعنی ماناییِ حافظ وصل است به ماناییِ ذاتِ ربوبی... هان پس بگو، وقتِ ما را گرفتی که بیانیه صادر کنی، شعار بدهی، ایدئولوژی بِجَوی... نه آقا. من این گونه نمیگویم. شعرِ جاهلی هم ماندهگار است. اما شعری که نسبتش را با ذاتِ ربوبی مشخص کرده باشد. چه مومن چه کافر، در هیچ دورهای از تاریخ، متاعِ کفر و دین بیمشتری نیست. یا کافر باش، یا متدین، اگر به طلبِ مانایی هستی به حاقِ حقیقت ایمان یا کفر مومن باش. مذبذب نباش... بگذریم. زیاد گفتیم. حالا اینها که گفتی فرضیه بود. فرضیه یعنی یک مدلی از عالمِ واقع. باید آزمایش شود. چهگونه میگویی که حافظ به چنین صفتی متصف است؟ باز هم میخواهی از حافظِ قرآن بودنش بگویی؟ از فقیه بودنش بگویی؟ خب با آنها که از میخواره بودنش گفتهاند چه خواهی کرد؟ خیر. من چنین خبطی مرتکب نمیشوم. واقعِ امر آن است که اصالتا رابطهی شرقی با اثر دمخور است و نسبتِ روحِ موثر حینِ خلقِ اثر با حقیقتِ مطلق، نه زندهگینامهی کرونولوژیکالِ موثر. از موثر به اثر رسیدن یک فهمِ غربی است. غربی است که خیال میکند با چاقوی جراحی و اتاقِ روانکاوی همهی رازها را میگشاید. ما اصالتا دیوانهی همان تحیر و رازیم. رب زد نی حیرتی! برای اثبات چه میگوییم؟ نحن ابنائ الدلیل! من برای آوردنِ ادله از شعرِ حافظ استفاده میکنم، نه از خودِ حافظ. آن هم از گوشهای به فراخورِ بضاعتم. چیزی که احساس میکنم مغفول مانده است. اتفاقا از دیدِ شهید مطهری هم در تماشاگهِ راز پنهان مانده است... من فقط به یک لغت در شعرِ حافظ استناد میکنم تا گوشهای از چارچوبِ فکریِ محکم و استوارِ حافظ را نمایان کنم. قطعا شما نیز میتواند با کمی تدبر و تعمق گوشههای دیگری را کشف کنید، که بفهمید بابا حافظ را شستاد در صد مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلات نگه نداشته است... با خواندنِ یکی دو بیت جرقهای به کلهمان زد و افتادیم دنبالش. به مددِ سرچها (جستجوهای کامپیوتری) که با تنبلیِ ما جور در میآید، نشستیم به جستجو. پیرامونِ یک لغت. فقط یک لغت. من به ذهنم رسید که حافظ از "مدعی" مفهومِ عمیق و فکریِ خاصی را دنبال میکند. تمامِ غزلیاتِ حاویِ این لغت را ردیف کردم. (البته این کار را آشوری نیز انجام داده است.) مدعی کیست؟ به رغمِ مدعیانی که منعِ عشق کنند، جمالِ چهرهی تو حجتِ موجهِ ماست. منعِ عشق میکند. با مدعی مگویید اسرارِ عشق و مستی، تا بیخبر بمیرد در رنجِ خودپرستی. خودپرست است. چرا؟ تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند اهلِ رحم نیست. انگار یک کمی هم خشک است. دگم است. دردم نهفته به ز طبیبانِ مدعی، آن به که از خزانهی غیبش دوا کنند... اِ! پنداری اهلِ طبابت هم هست. دعویِ طبابت هم دارد. پس اصالتا ما برای همین با او کار داریم. هر چند بردی آبم روی از درت نتابم جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت روبهروی حبیب است، اما اهلِ رعایت هم هست این بابا. شاهِ ترکان سخنِ مدعیان میشنود شرمی از مظلمهی خونِ سیاووشش باد مریدباز هم هست. مرید هم دارد. حدیثِ مدعیان و خیالِ همکاران همان حکایت زردوز و بوریاباف است کارش هم شبیه به ماست. مرید باز، اهلِ طبابت، اهلِ هدایت، اهلِ حرف... اما به اندازهی زردوز و بوریاباف با هم تفاوت داریم، اگر چه هر دو اهلِ بخیهایم... چو حافظ گنجِ او در سینه دارم اگر چه مدعی بیند حقیرم یعنی با این همه ما را تحویل هم نمیگیرد... مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش کلکِ ما نیز و زبانی و بیانی دارد ای بابا! سخندان هم هست. حرف هم میزند. حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدعی هیچش هنر نبود و خبر نیز هم نداشت. پس هنر ندارد، اما حرف میزند... شبیهِ آن شاعرانی که مغلوب شدهاند. راستی این خبر چیست؟ در عالمِ احادیث خبر یعنی آن چه که از غیب به ما رسیده است... با مدعی مگویید... تا بیخبر بمیرد اما کیست این مدعی؟ در ازل پرتوِ حسنت ز تجلی دم زد عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد جلوهای کرد رخت دید ملک عشق نداشت عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد عقل میخواست کزین شعله چراغ افروزد برقِ غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد مدعی خواست که آید به تماشاگهِ راز دستِ غیب آمد و بر سینهی نامحرم زد حالا شد. حالا میفهمی که مدعی کیست. مدعی کسی است که در عالمِ غیب نامحرم است. خب! ما همه نامحرمیم، آینه در کربلاست. جز ذاتِ ربوبی کسی از عالمِ غیب چیزی نمیداند. لا یعلمه الا هو. به رسولش هم فرمود که بگو انی ما اعلم الغیب. درست که به غیب علم نداریم، علمِ غیب پارادوکسیکال است، اما شارعِ مقدس چیزِ دیگری از ما خواسته است، الذین یومنون بالغیب. ایمان بیاورید به غیب... ایمان یعنی چه؟ علم را میدانیم، اما ایمان یعنی چه؟... به رغمِ مدعیانی که منعِ عشق کنند، جمالِ چهرهی تو حجتِ موجهِ ماست. این حجتِ موجه اصطلاحِ منطقیون است. حجت یا نقلی است، یا عقلی. حجتِ عقلی وثیقتر است. اگر قابلِ توجیه هم باشد، میشود بالاترینِ حجتها، میشود حجتِ موجه. حافظ جمالِ چهرهی او را گفته حجتِ موجه... نگاه کن ببین چه کار کرده است؟ چه بازیای در آورده است با این لغت... دعوای داخلیِ دینداران همیشه سرِ این قضیه بوده است. یعنی نگاهِ به غیب... مدعی خواست که آید به تماشاگهِ راز دستِ غیب آمد و بر سینهی نامحرم زد یا دردم نهفته به زطبیبانِ مدعی آن به که از خزانهی غیبم دوا کنند یا رازِ درونِ پرده چه داند فلک خموش ای مدعی نزاع تو با پردهدار چیست مدعی را کم کم میشناسیم. دور و بر خودمان هم میتوانیم نشانش بدهیم. کسی که خیال میکند با عقلِ جزئنگرش همهی رازهای عالم را در یافته است. زیاد داریم دور و بر... ما چه داریم جلوِ مدعی؟ گر من از سرزنشِ مدعیان اندیشم، شیوهی مستی و رندی نرود از پیشم سر تسلیمِ من و خاکِ در میکدهها مدعی گر نکند فهم، سخن گو سر و خشت اصلا فهم نمیکند حرفِ ما را. کاری با کارش نداریم. اصلا چیزی قابلِ بحث نداریم با او. یعنی جایی برای مجادله نداریم. قوانینِ بازیمان یکسان نیست. مثلِ این است که بخواهیم خداداد عزیزی را بیاندازیم با رضازاده که نه فوتبال بل شطرنج بازی کنند. ما اصلا ربطی به هم نداریم. حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است از همان غزلی که اولش با خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است. همان که اولش به سخره میگیرد برهانِ نظم را، آخرش هم که برهانِ علیت را ایلا اولا میکند... همچو حافظ به رغمِ مدعیان، شعرِ رندانه گفتنم هوس است یعنی کارِ خودت را بکن تو. بیخیال... با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی، تا بیخبر بمیرد در رنجِ خودپرستی. مدعی چیزی نیست بر وزنِ فاعلن که در مفاعلن فعلاتن جایی داشته باشد. مدعی یک حقیقت است، یک شخصیت است. با پرسونیفیکشنِ دقیق و عمیق. این چارچوبِ فکری است، این چارچوب داشتن است که حافظ را ماندهگار میکند... ببینید من تفسیر کردم شعرِ حافظ را با حافظ. رابطهی غیب را با مدعی در شعرِ حافظ. دقیقا مانندهی قرآن که با قرآن قابلِ تفسیر است، همانگونه که علامه طباطبایی میگفت. حالا جرات میکنم بگویم که ساقی هم در شعرِ حافظ یعنی امیرالمومنین، بلبل هم یعنی ابیعبدلله. بلبلی برگ گلی خوشرنگ و قصهی علی اصغر، صوفی هم در بسیاری مواردِ حقیقتِ محمدی است... آن تلخوش که صوفی امالخبائثش خواند... این ظاهرش، باطنش هم جایش اینجا نیست.. بروید به دنبالِ مفهومِ ستاره در شعرِ فروغ باشید، تا برسید به ستارههای مقوایی... ببینید فروغ چهقدر زیبا نسبتش را با ایمان که در ستاره جلوه میکند، روشن میکند. برای همین شعرِ فروغ هم میماند... بروید دنبالِ چارچوبِ فکری. تکنیک فرع است. بروید دنبالِ شناختِ حقیقتِ عالم، معرفت به اسمائ خداوند، بقیه پوچ است. دو روز هم ماندهگارتان نمیکند. به ضرب و زورِ بنیاد و موسسه و جایزهی مرحوم و شادروان که آدم ماندنی نمیشود. به ضرب و زورِ نقد و معرفی و مصاحبهی بر و بچههای پسرخالهی مطبوعاتی هم ایضاً. فقط دستگاهِ فکری و حقیقتی که شاید کشف کرده باشد... مخاطب شاید نفهمد، اما آگاه یا نیاگاه گرفتارِ دستگاهِ فکریِ آفریننده میشود. وقتی هنر عمیق شود، نه مخاطب، که آفریننده نیز، نیاگاه، گرفتارِ دستگاهِ فکریِ خودش میشود... پس در پایانِ مقال، به سلامتی نه پستمدرن داریم، نه ساختارشکنی، نه اصلاحات، نه حفظِ ارزشها... هیچ نداریم مگر مجاهده در کشفِ حقیقت. که فرمود الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا! والسلام |
| سیاههی صدتاییِ رمان (از آقا رضای امیرخانی) | |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
| اولا صد تا بیشتر شد، گفتیم صد و ده تا بشود تیمنا و تبرکا، آن هم نشد! میتوانید خودتان تا صد و ده را پر کنید. ثانیا برای بعضی از کتابها که ترجمههای متعدد داشت، ترجمهی بهتر را -به انتخابِ خودم!- برگزیدم. ثالثا نه کسی با خواندنِ رمان بیدین میشود، نه دیندار، این هر دو، کارِ آخوند است! رابعا اینچنین سیاههای را آنچنان که پیشتر گفتهام، قدیمها ناصرزادهی عزیز به ما -به دوستانم و نه به من!- پیشنهاد کرده بود، اما از آنجا که سیاههی وی را نیافتم، سیاههی خود را نوشتم، که یحتمل حذف و اضافاتی دارد. خامسا شاید بعضی از رمانهای تازه منتشر شده مثلِ "سورِ بز" از دستم در رفته باشند، اما از آنطرفِ قضیه شاید بعضی از رمانهای قدیمی را نیز فراموش کرده باشم، مثلِ "هکلبری فین" یا "تام سایر". این به آن در. سادسا در این سیاههی رمان، کتابهایی وجود دارند که اصالتا رمان نیستند، مثلِ "هفت روزِ آخر" رضا بایرامی. سابعا اگر پنج دقیقهی دیگر به من وقت میدادند، نامِ بیست رمانِ دیگر را اضافه میکردم، و یحتمل نامِ ده کتاب را نیز حذف. اما به هر رو شما میتوانید مطمئن باشید که از این صد و اندی، دستِ کم پنجاه تا را باید (حتا در دورانِ سپریشدهی بایدها و نبایدها!) باید خواند... ثامناً -که خیلی سخت است- همان هشتماً! بعضی از جاهای خالی را که بدجوری توی ذوق میزد با توضیحاتی بیربط پر کردهام. ترتیب هم کاملا تصادفی است. تاسعاً این قلم آنقدر از استعداد و فروتنیِ توامان برخوردار میباشد که کارهای خودش را در این سیاهه نیاورده باشد. منتقدانِ گرامی بیجهت دنبالشان نگردند!!!
| |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
دیشب -پنجشنبه شب- جلسهی آخرِ ماهِ هیاتِمان بود؛ هیاتِ خدمتگزارانِ اهلِ بیت، انشائالله! پایدارترین چیزی که از بر و بچههای ما به جا مانده است، از میانِ جشنوارهها و شبِ شعرها و المپیادها و مسابقهها و کارسوقها و مسافرتها و مدالها و رتبهها و پستها و مقامها و جایزهها و... دیر شروع کردیم و دیرتر هم تمام کردیم و کمیلی خوانده شد و به غذای نذریِ هیات اطعام شدیم و بعضی رفتند و... یکهو دیدیم حالِ همهمان خراب است. بغض گلوهامان را انگار گرفته بود. احمد آقای محبیِ آشتیانی که در روزگارِ غربتِ فتنه، شبهایی میرسید که تنها تکیهگاهِ من، قامتِ بلندش بود، ساعت را نگاهی کرد و گفت شب از نیمه گذشته است، عاشورا بخوانیم.
وه که چه زیارتِ عاشورایی بود... میدانی، بینِ خودمان باشد، حتا مشتریهای خدا نیز آن ساعتِ شب، کمیلشان را خوانده بودند و رفته بودند. فقط مانده بودند مشتریهای ابیعبدالله... مشتریهای یوسفِ فاطمه! مشتریهای خدا به همان "ان تهب لی فی هذه اللیله و فی هذه الساعه" که میرسند، کارشان تمام میشود با درگاهِ الهی. مردانهگی میکنند و تا پایانِ دعا را صبر میکنند. خدا اجرشان بدهد. اما مشتریانِ ابیعبدالله جورِ دیگری هستند... سرشتِ من ملکِ خلق آنچنان نسرشت، که التماس کنم ای خدا بهشت... بهشت...
احمد آقا از خصائصِ شیخِ شوشتری میخواند. آنجا که با طرائف و ظرائفی احکامِ فقهی یا آییننامههای اداریِ ورود به بهشت را با حماسهی حسینی در هم میآمیزد... حتا فقط برای فهمِ اینگونه متون نیز باید ریاضت کشید و ریاضت نیست مگر نوکری... به داغِ بندهگی مردن بدین در، بهجانِ او که از ملکِ جهان به...
میانهی زیارت بودیم، زیارتی که شاید فردا روز تجدیدِ چاپش کنند در ورسیونِ بیلعن و بینفرین! با خودم فکر میکردم که به فرضِ محال اسلامی داشتیم با همهی آنچه هست، فقط بدونِ ابیعبدالله... آن وقت چه کسی جلوِ امریکا میایستاد؟
***
بگذریم، چند باری در طولِ زندهگیام این حالِ خوش را بیرون از مسجد و هیات و مواقفِ مشخصِ مذهبی نیز داشتهام. از آنهایی که یادم مانده است، یکبار شش سالِ پیش بود، در طلائیه؛ ستادِ تفحص. وقتی میر فیصلِ باقرزاده ایستاده بود کنارِ خاکریزی و سرِ شهدا داد میکشید که: "بس است، چهقدر نازتان را بخرم؟ خسته شدم دیگر! چهقدر قایمباشک بازی..."***